باد آسیاب؛ آسیاب باش، دُرُشت بگیر و نرم پس بده.

باد آسیاب؛ آسیاب باش، دُرُشت بگیر و نرم پس بده.

این وبلاگ در راستای: آموزش، فرهنگ و هنر، تاریخ، سیاست و اجتماع فعالیت می‌کند.

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:36 ·

قسمت چهارم و پایانی:

 پیرمرد دهقان زیاد عذر و زاری کرد، اما توسان نپذیرفت و رهسپار آغیل و دیار خویش گردید. هی منزل و طی منزل تا این‌که در نزدیکی‌های دیار خویش با همان گرگ بر خورد. گرگ نیز وقتی مرد را دید شاد و خرسند شده، نزدیک آمد و پرسید: « خو خو بخیر رافتی و امادی؟ قصه کو چه شد چه نشد؟». توسان از سر تا پایان سفر خویش را برای گرگ قصه کرد. چطور رفت و چاره‌ی مشکل پادشاه چه بود و از پیرمرد دهقان چه بود؛ همه و همه را مو به مو قصه نمود. و برای علاج و بهبودی سر دردی خود گرگ چنین گفت: « دوای سردردی تو اینمیسته که مغز سر یگو آدم بی‌عقل رَ بوخر. آو بل آتیشه. دَیک چیم واز کیدو جور موشی».

 گرگ لختی فکر نمود و بعد رو به توسان کرد و گفت: « چیقیس آسو دوای‌خو پیدا کدوم. ازتو کیده آدم بی‌عقل دیگه‌ام پیدا موشه؟ مِغدَر ازتو ده اید مینه، دیونه و بی‌عقل پیدا نموشه. تو تخت پادشاهی رَ ایله کدی، گنج رَ دَ جای‌خو پورته کده، قِیردکشیده اَیکَداَمادی که بوروم ده آغیل. بوروم که بخت‌خو بیدار کیدوم. اَو بی‌بخت! تو از پادشاهی‌کده بال‌تر دب و دستگاه پیدا میتنی؟ مغزتو اید کار مونه؟ گنج رَ ایله کدی، پادشاهی رَ ایله کدی، که کجا بوری؟ موری دَ آغیل خو؟ دَ اونجی چیز پیدا موشه؟ تو خیال کدی بخت‌خو بیدار کدی، دیگه قرار چپه ناف خاو مونی، بخت‌تو کار مونه عه؟ بخت خو پر و بال نیه که تور پرواز دیلجی کنه. موری دَ آغیل که زیمین‌خو بیگری؛ زیمینِ خودخو، از سطو بیرارخو، از پک دیار خو که بیگری، مغدر یک گنج امزو بابَی موشه> پادشاهی رَ خو ایله کو...».

 توسان که راه چاره‌ی نداشت و می‌دانست که گرگ وی را می‌خورد؛ پا به فرار نهاد. گرگ با یک حمله وی را پاره پاره کرده و نوش جان کرد. با خوردنِ توسان، سر دردی گرگ بهبود یافت... .

 

پ.ن: این افسانه در کوهپایه‌های افغانستان مرکزی و در بین مردم هزاره از نسل به نسل، سینه به سینه نقل شده‌است. روایت‌های آن بدون شک، از یک منطقه تا منطقه‌ی دیگر متفاوت می‌باشد. خاصیت متون فولکلوری چنین است. 

محمدجواد خاوری نیز آن را با روایتِ متفاوت‌تر از این، مکتوب کرده و در مجموعه پشت کوه قاف به چاپ رسانده‌است.

 اما منِ نویسنده این افسانه را در ایام کودکی از زبان مادر بزرگم شنیده بودم و خواستم آنچه را شنیده‌ام، بدون کم و کاستی، روایت کنم.

با حرمت

جمال‌الدین علی‌زاده

کویته- 12/12/2015

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:32 ·

قسمت سوم:

حالا بختِ او بیدار شده بود. مدتی در طبیعتِ بِکر و زیبای کوهِ قاف، به سَیر و سیاحت پرداخت و لذت برد. او از خوشحالی در پوست نمی گنجید. پس از تفرج کوتاه در باغ‌های باصفا و بهشت‌گونه‌ی پشت کوه قاف، آن‌جا را ترک کرد و روانه‌ی دیار خود گشت، تا از بخت بیدار خویش استفاده کند. او لحظه‌ای توقف نمی‌کرد و هر منزل و طی منزل می‌نمود، تا زودتر به دیارِ خود برگردد، تا برای خودش کسی باشد. او هنوز در گرو تحقیرهای اقارب خویش قرار داشت. عزم را جزم کرده بود، تا بیش از این مورد منت و اهانت برادر و نزدیکان و رقیبانش قرار نگیرد. برود و دیگر از نگون‌بختی‌اش ننالد و زمین از دست رفته‌اش را باز پس گیرد.

 آمد و آمد تا به همان شهری رسید که پادشاهِ آن دیار نیز مشکلی داشت. از پاسبانان شهر خواست تا اورا نزد پادشاه شان ببرند. وقتی وارد قصر شد، پادشاه به گرمی وی را به حضور پذیرفت و جویای پاسخ مشکل خود شد. توسان از شاه درخواست کرد تا وزیران و صاحبان دیوان، جنگجویان و نگهبانان و همه‌ی کاخ‌نشینان را از اتاق خارج کند. تا در خفا مطلبی را برای پادشاه فاش سازد. وقتی اتاق دربار خلوت شد، پادشاه مشتاقانه پرسید: «خب،چطور شد؟چه دیدی و چه شنیدی؟ مشکل ازمره از آفسقال پرسان کدی؟ او چه گفت؟».

توسان جواب داد: «پادشاه صایب! لشکرِ تو ازی‌خاطر دَ آر جنگ شکست موخره که تو از یک‌سو زن استی و به نام مرتیکه پادشاهی مونی. هم او مهارت و چال چمرسِ پاچایی ره نَدری و غدرتر دَ فکر پنهان‌کدون هویت اصلی‌خو استی. از سوی دیگه، وزیرا و پالَونا و آدمویی که بیخ‌خو جم کیدی؛ اید کُدَم‌شی پُرچَم و چمرستو نیه ده کارخو. اینا تانا کَوری‌خو کیتّه کده خلاص. دیگه کار از رُخ ازیا پوره نیه. یالی‌ام اگر تو قد مردم بوگی که خاتویی و ایقس دیر ده نام مرتیکه پادشاهی کیدی؛ مردم ازتو روی‌گردو موشه. تخت پادشاهی از دست تو موره. اِی مردم قبول نمونه که یک زن پادشاه و حاکم‌شی باشه. راه چاره اینمی‌یه که تو شُوی کنی. شُوی تو حاکم باشه و تو ملکه».

پادشاه غمگین و افسرده شده، با اندوه گفت: «یالی که تنا من و تو ازی راز خبر استیم، بیه آردویم طوی کنی. تو پادشاه شو و مه ملکه. اِی‌رقمی ام تاج و تخت پادشاهی بخشی‌مو مومنه و ام مُلک و مردم آرام و آسوده خات شد. لشکریم ام دیگه ده اید جنگ شکست نخاد خورد.» 

توسان جواب داد: « نه پادشاه صایب! ما یالی بخت‌خو بیدار کیدوم و ایچ مشکل ندروم. تو خود تو یگو رقم کنو. ما موروم که از بخت بیدار خو کار بیگروم». پادشاه هرچه اصرار کرد، توسان نپذیرفت. شهر را ترک کرد و به طرف دیارش حرکت نمود. 

بعد از طی منازل به آبادی رسید. همان‌جایی‌که پیرمرد دهقان زندگی می‌کرد. توسان رفت و برای پیرمرد سلام داد. پیرمرد با پیشانی باز و خوشحالی بسیار از وی استقبال کرد. بعد ازین‌که هردو چای نوش جان کردند و توسان نفس راحتی کشید، پیر مرد پرسید: « خو بیرار جانی! چطور شد بخت‌خو بیدار کدی؟ پرسان کدی مشکل باغ و خیابون ازمره؟». توسان جواب داد: « ری ری، یالی بخت‌خو بیدار کیدوم. موروم از بخت بیدارخو کار میگروم. دیگه سُطو دَ سریم خودخو اَلّی اَلّی نمیتنه. بخت بابیخَنَی یالی بیدار شوده.کاریم جور شد دیگه... آها نزدیک بود پُرمُشت کنوم. مشکل باغ و خیابون ازتو که چطور نِصپ‌شی آصیل میدیه و نِصب دیگی‌شی آصیل نمیده، اِی یه که ده زیرشی یک گنج استه. اونمو گنج رَ که بور کنی، ام زمین تو آصیل میدیه و ام اونمو گنج تا آخر عمر تور بسه...». پیرمرد دهقان خوشحال شد و وصیت پدرش یادش آمد که گفته بود؛ روزی خواهد آمد که همه‌ی باغ سرسبز شود و سرمایه‌ی هنگفتی بدست آید. پیرمرد دهقان می‌دانست که نمی‌تواند به تنهایی از پسِ این کار برآید. رو به طرف توسان کرد و گفت: «خووو خو، خیر بینگیرنی خدا تور سَوُز کنه. چیقیس خوبه، بی‌ازو اِی توره یک دزما و تومالومه. بیه که آردویمو اَمی گنج رَ بورکنی. قرار دَ بین‌خو تخسیم کنی. دو نِصپِ برابر؛ نصپ‌شی ازتو و نیم دیگی‌شی ازمه. خیر و خلاص...». توسان باخنده جواب داد: « نه، چیزموگی بابَی تو! گنح منج ره بلای‌خو ام نموگیم. یالی بخت‌خو بیدار کیدوم. چیکه از بخت‌خو کار نگروم که بیشیم بیخ ازتو خَنچِیکلَی بازی کنوم؟ تو موفامی و گنج تو. مره تیر ازی گل خیر. ما شکر بخت‌خو بیدار کیدوم، موروم دَ آغیل خو... پیش قوم و خیشای‌خو. موروم که بیخی زیمینای‌خو پَس بیگروم ازگیر سُطو. ازی گنجا که تو دیری خر دَ خرواره دَ زمینیای ازمه».

ادامه دارد...

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:27 ·

قسمت دوم:

توسان ناگزیر حقیقت مطلب را گفت: «اری بابی، راس موگی. اید نامالوم، اِید بخت‌گشته، بی یگو مودّا و مخصد، از آغیل دَ شار و از اَووری ده کوه بور نموشه. تو خو ماره ده آل نَیِشتی. یالی مجبور بوگیم. راسِ توره اِی یه که ما تُورو موروم ده پشت کوه قاف. موروم که بخت‌خو بیدار کنوم، او بابی! اینه که پرسان نی». پیرمرد از روی خوشحالی خنده‌ی بلند سر داده گفت: « خووو خو! ما گفتم چیکه تای زیبون تو خار دیره، توری خور تاشه نی؛ خوشکی پاشِه غیرت تورکنده، موری بخت‌خو بیدار مونی عه(؟). خوبه خوبه، غدر رستم چیلو کار نی. پُشت خدا ره خریشت کدی اَلَی، دعاییم ده پاس تو... یالی که موری پشت کوه قاف؛ مشکل ازمره ام پرسان کو از چاهِ غیبگوی و آفسقال». توسان با خوشحالی پرسید: « تو ام مشکل دیری؟ تو یک تنا دَم تو، نه بچه نه چوچه، یک بلوگ زمین، باغ، خیابو و تاله تاوول تو. بیسم ده بلی ازی سیری و ماموری، مشکل دیری؟ بوگی مشکل ازتو چیزخیله؟» پیرمرد: « اووو قوما! خدابیامرز آتیم موگفت:"دزی دنیا کسی بی غم نبشه، اگه بشه بنی آدم نبشه."یالی ام تو موگی که چیز مشکل دیری. خیال مونی که خوب بیو استم دیگه عه! اوناونه خیابون مر قد باغ و باغچِه مر اوش مونی، اونمو باغیم دیدی؟ مینگرنی که نصپی‌شی از درختو گرفته تا سوزبلگ شی، بیخی زرد شوده. نصپ دیگی شی سیل‌کو، تر و تازه. اینمی مشکل ازمه یه او بیرار! نصپِ باغیم آصیل میدیه، نیم دیگی شی اید آصیل نمیدیه. آر کار که مونوم، نموشه. که انبار میدیم، چپچورکوی نوم، آو میدیم، اید اید ده اندازه سر سیزو پایده ننه که ننه». توسان قبول کرد و مقداری آب و نان گرفت و از پیرمرد این‌گونه خداحافظی کرد: « خوبه بابی خوبه، ده بال چیماییم، پرسان نوم چره ننوم. خو دیگه یالی موروم، امید ده خدا. بوروم، اِی بغلو غدر ناصافه که یگو بلا ملا، دیو میو مر نزنه». پیرمرد دعا کرد و ادامه داد: « بورو پنای تو ده خدا. بلا ملا شید نبشه، یگو جندار اگه گیر نکنه توره. یگدنه گرگ دیونه‌ام امینجا استه، بیسم خوبه آدم‌مَلَه، غرض ندره».

 توسان به راهش ادامه داد و کوه و کوتل و دشت و بیابان را یکی پی دیگری طی می‌کرد. رفت و رفت تا این‌که به شهری رسید. چون سر و وضع نامناسب و کوهستانی داشت، پاسبانان شهر نسبت به وی مشکوک شدند و دستگیرش کردند. مستقیم پیش حاکم بردند. حاکم وقتی این مرد را با موهای ژولیده و جامه‌ی دلق دید، فرمان داد تا به گرمابه برند و استحمام دهند و لباس نو به تن‌اش نمایند. بعد از این‌که توسان را پاک و تمیز کردند، پیش شاه آوردند. شاه از وی پرسید: « چه کاره‌ای؟ چیکه دَ اِی شار تا شدی؟ از کجا اَمدی و کجا موری؟».

توسان جواب داد: « جناب پادشاه! راس توره رَ قدتو بوگیم، موروم پشت کوه قاف، بخت خو بیدار نوم. دَ اِی شار ازشیمو اید کار ندروم؛ نه جاسوسیم و نه یگو پال. غریب آدم استوم. مره آزاد کو که بوروم». پادشاه وقتی سخنان توسان را شنید، خوشحال شد و گفت: « اگه راس موگی که راستنی پشت کوه قاف موری، تور آزاد نوم؛ اما دَ یک شرط: وقتی رافتی پشت کوه قاف و سر چاهِ غیبگوی، مشکل ازمره ام پرسان کو».

توسان تعجب کرد و با خود گفت: وقتی مردم غریب مشکل دارند درست، شاه چطور می‌تواند مشکل داشته باشد؟ صد دل و یک دل پرسید: « جناب پادشاه! تو یک مُلک و دیار، که نه سر دیره و نه پی، تاول تویه. اِی آرگاه و بارگاه، اِی دب و دستگاه، اِی دبدبه و سبسبه؛ تو چیکه مشکل دیشته شی؟ مردم غریب خو دَ هزار و دو رقم غم و شم گرفتاره. شاه و مَلِک اید کمی و غمی ندره. تو ایقدر رایت و لشکر و پالَوُو دَری که هفتاد هَژدَر ره بَسه»

شاه جواب داد: « ما که کته یوم، شاه و حاکم استوم، مشکل مه اَم کته یه. اَرکس قَدَرِ پیراخی مُلک و جایداد خو مشکل دَره... لشکر ازمه چن سال موشه که ده هر جنگ شکست موخره. نموفاموم چه سِرّ و جادویه. تو که رافتی، دَ کوهِ قاف رسیدی و بخت‌خو بیدار کدی، توری ازمره ام ده گوش آفسقال بیرسینّو. غَیتی‌که پس اَمادی و چارِه مشکل ازمره‌ام قدخو آوردی؛ آرخیل که بوگی بخشی تو تیار نوم و تور میدیم». توسان به پادشاه قول داد که مشکل اورا نیز از آفسقال پرسان خواهد کرد. پاشاه دستور داد تا خوراک و پوشاک برایش بدهند و با اکرام از قصر خارج کنند. 

توسان به راه طولانی و طاقت فرسایش ادامه داد. کوه و کتل و آبادی‌ها را طی کرد. رفت و رفت، بعد از شب‌ها و روزها و تحمل رنج و سختی و بی‌خوابی بالآخره در پشت کوه قاف رسید. گشته گشته چاهِ غیب‌گوی را پیدا کرد و ندا در داد: « آهای آقسقال! منم توسان، امدوم که بخت‌خو بیدار کنوم، صدایمه می شنوی؟...» آقسقال که پیر زنِ دانا و توانا، همچنان جادوگرِ ماهری بود؛ در تهِ چاه صدای توسان را شنید. با وی همکلام شد و به پرسش‌هایش پاسخ داد. پشتِ توسان از دیدن چهره‌ی نورانی و چشمان تیزبین و خجل‌کننده‌ی پیر زن دانا و توانا، لرزید. کمی ترسیده بود، اما به رُخ‌اش نیاورد. آب دهانش را قورت داده و با لکنت زبان به پرسش‌هایش ادامه داد. مشکلات همه را مطرح کرد و از آق‌سقال دانا و توانای ساکن در چاهِ غیبگوی کوهِ قاف، درخواست کمک نمود. پیرزن جادوگر و غیبگوی به همه پرسش‌های او پاسخ داد و  همه‌ی خواسته‌هایش را برآورده ساخت.

ادامه دارد...

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:24 ·

(افسانه‌ای از دیارِ باستانِ هزارچشمه، با روایتِ ترکیبی از گویشِ شیرین هزاره‌های جاغوری و دری)

 

قسمت اول:

بود نبود بُدیار بود،کلوخ نبود شُدیار بود. دَ خوردو تیار بود، دَ کار بیمار بود. دَ قاد سنگای اُرزگو دو بیرار بود. یک‌شی (ستو/ ستون) و دیگه‌شی (توسو/ توسان) نام دَشت. ستون زمین‌دار و مال‌دار و بیو بود و توسان فقیر و ناچار و بی روزگار. از دوازده شبانه روز فقط یک شبانه روز حق‌آبه‌ی توسان می‌شد.

یکی از شب‌ها، نوبت آب توسان فرا رسید و ایشان با کسالت و نا امیدی برای آبیاری زمین‌هایش رفت و مصروف آبیاری شد. در جریان آبیاری غرق در بی‌روزگاری و فقر و نا بسامانی گردید. از بختِ خفته‌اش می‌نالید و خود را نکوهش می‌کرد؛ تا این‌که پاره‌ی از شب گذشت. یک‌دفعه متوجه شد که، سیاهی‌یی با استفاده از تاریکی شب، آب را بالای زمین‌های برادرش ستون برده و زمین‌های وی را آبیاری می‌کند.

 توسان ترسید و فکر کرد که ممکن جن و بلایی که قبلاً شنیده بود، همین است. صد دل یک‌دل، با صدای لرزان پرسید: «آهای! کیستی؟ نموفامی که نوبت آب ازمه یه؟ تو دیگه کُدَم بژغَلِ آمیسِّی یی که آو ازمره بلی زِمینِ (سُوتو) بُردی عه؟» صدایی و جوابی نشنید. نزدیک‌ رفت. دیدکه این سیاهی مثل آدم است. خیالش راحت شد. در دل گفت، شاید برادرش است. نزدیک‌تر رفت و دو باره پرسید: «تو کی یی؟ چره آو ازمره بردی بلی زمین سوتو عه؟»

سیاهی جواب داد : « من بخت بیرار تویُم. بیرار تو بخت‌شی بیداره که خودشی یالی راحت خاوه. تو بدبحت چیز دَ اِی نیم‌شاو از خاو بی‌خاو اَمدی دَ غول زیمینا خیال‌پلو می‌زنی، برو بخت‌خو بیدار کو او بی‌بخت!».

توسان پرسید: « تو بختِ سوتو یی؟ او خودشی دَ بَلی چَرپی دَ تای مانا راحت خاوه، تو بخشی‌شی کار نی؟»

سیاهی پاسخ داد: «ری! ما بخت بیرار تو یُم. بورو تو ام بخت‌خو بیدار کو. ازو غیت بیه ستو بَیُو وری دمرسی کو». توسان گفت: «چه رقم بخت‌خو بیدار کنوم عه؟ بوگی چَبوک بوگی که بوروم. چیز کار کنوم؟ کجا بوروم؟». سیاهی: « اگر دل تو یه که بخت‌خو بیدار کنی بورو پُشتِ کوه قاف. اونجی یک‌دَنه چایه؛ چاهی سیاه و تریک. دَ دانِ چاه ایسته شوده کُوی کو. بوگی ما توسان استوم. آهای (آقسقال جیرکیتو) آوازیم رَ می‌شنوی؟ ما امدوم که بخت‌خو بیدار کنوم. باز او جواب تور میدیه. اگه دل‌شی شد، بخت تور واز مونه. ازوغیت تو آسوده و معتبر موشی».

توسان وقتی این سخن را شنید، زمینش را نیمه آب داده رها کرد و رفت طرف خانه. اول صبح روانه‌ی پشت کوه قاف شد.

رفت و رفت و رفت تا این‌که در یک قول تنگِ بی‌خدا، با یک گرگ روبرو شد. گرگ پرسید: «کجا موری؟» توسان «پشت کوه قاف موروم و بخت خو واز نوم». گرگ خوشحال شد و گفت: « یالی‌که پشت کوه قاف موری، یک مشکل مه هم دروم. مشکل ازمره‌ام پرسان کو از آفسقال جرکیتو.». توسان پرسید: «تو چیز مشکل دیری؟ تو خو بیرخوندی سلطوی جنگلی. تو ایدغیتا قچارتو دَ کومی سیلِ ناگومو و بلای ناتامو نموخره».

گرگ: « تو ایچ خبر ندری. آر زنده‌دَم اطمنی یگو غم و شَم دَره. بورو بخیر غیتی‌که دَ کوی قاف رسیدی و بخت‌خو بیدار کدی، توری از مَره‌ام پُرمُشت نکو. اموره ام بیس از افسقال بُپرسو خیر کنی. مشکل ازمه إی استه که وختی‌که گُشنه شُدُم، تولغی سر مه درد میگره. اطمن یگو دوا درمو دَره. دوای ازی چیزه؟ امیره ام پرسان کو از خیرات سرخو، خو؟».

 توسان درخواست گرگ را پذیرفت و به راهش ادامه داد.کوه‌ها، کُتل‌ها و دشت‌هارا یکی پی دیگری طی می‌کرد. خستگی و ماندگی در برابر هدف و مقصد بلندش خوار بود و ذلیل. آهسته و پیوسته راه می‌رفت. پس از طی طریق و مسافتی، در یک آبادی رسید. با آب گوارای چشمه‌ی سرد کوهستانی، دست و صورت را سُتره کرد و کمی هم از آن نوشید. زیر درخت شاه‌بید خوابید تاکمی خستگی‌اش رفع گردد. وقتی از خواب پرید، دید که پیرمردی بالای سرش ایستاده است. پیر مرد سلام کرد: «منده نشنی لالی! از کجا امدی که ایطر ذلّه آلاگی؟». توسان قد راست کرده، نشست و جواب داد: «علیکم سلام! بابَی جورباشی بخیر بَشی، اَوو اید نپُرسو. استُم از یک آغیلِ تنگ بی آوِ بی جایداد. ما یک بی‌بختِ بی‌روزگارُم که ایدخیل خدا ندروم. اینمیطر بی‌سر و بی‌پَی بغلو شدوم که بوروم. مالوم نیه که دَ کجا میرسُم یا نمیرسُم». پیرمرد که از سخنان توسان تعجب کرده بود، گفت: «نه ایطر ام نیه. ما توری تور باور ننوم. حتمن یگو مُدّا و مقصد دَری که یگو جای موری. بی یگو مخصد، فکر نکنوم بغلو شده‌شی. یا خانی خویشا و شینختای خو موری، یا بلدی کار و بار موری. ای رقم مولمود یگو آلوخ اگه رای پُرخوف و خطر بیابو و ملگ دیگرو ره بیگره و سَپ سَپ کده بوره. یالِ ماره توغ، تنا جانیم اینی سیل‌کو وَ اِی خیابونِ سربسته ره توغ کو. تنای تک اینمیا رَ ساتی نوم. بخشی چیز؟ یگو مخصد دروم! از مولمود گرزی گرزی شدو اَم خیر و باره نیه». 

ادامه دارد ...

بنیاد فرهنگی شمامه، یکی از نهادهای اجتماعی‌ست که در سال 1998 میلادی، توسط جمعی از فرهیخته‌گان جامعه هزاره، در کویته پاکستان تأسیس شد. انجنیر میرزا حسین عبداللهی، انجنیر عارف یوسفی، انجنیر جان‌علی امینی، استاد غلام‌علی حکمت، معلم عبدالخالق آزاد، استاد عبدالغفور ربانی و... را می‌توان از جمله مؤسسانِ این بنیاد نام برد.

بنیاد فرهنگی شمامه، در نخست در عرصه‌های مختلفی چون: صحت، خدمات و کمک‌های اجتماعی، ساخت و ساز مکان‌های عمومی، سمت و سودهی کمک‌های خارجی در پیوند با مهاجرین، ارتقای نصاب تعلیمی و انکشاف معارف فعالیت می‌کرد. اما با روی کار آمدنِ نظام جمهوری و رفتنِ بخشِ قابل توجهی از کادر اداری و هیأت مؤسسان بنیاد در داخل افغانستان، فعالیتِ این نهاد، به پیشبردِ امور تعلیمی و تربیتی لیسه و متوسطه تجربوی گوهرشاد، ابتدائیه‌های مولاعلی و آرلاس، آموزش سواد حیاتی، آموزش زبان انگلیسی و فعالیت‌های فرهنگی و ترویج فرهنگ و رسوم پسندیده‌ی جامعه‌ی هزاره منحصر شد.

از آن‌جایی که انجنیر میرزاحسین عبداللهی، در محور ایجاد بنیاد فرهنگی شمامه و فعالیت‌های آن قرار داشته، پس از رفتن به کابل و شروع کار در مؤسسه‌های خارجی و ادارات دولتی، نیز به‌صورت غیر حضوری و انتخاب مدیر مسؤول، همچنان بنیاد مزبور را اداره می‌کرده‌است. مدّتی محمدعلی ناصری را به‌حیث مدیر بر می‌گزیند و بعد محمدحسن رفعت را برای سه‌سال به مقام مدیریت شمامه می‌گمارد. در کنار مدیرانِ بنیاد فرهنگی شمامه، همواره یک تیم رهبری تحت عنوان «هیأت مدیره» نیز قرار می‌گرفته که در کنترل عواید و مصارف دست باز داشته اند. پس از محمدحسن رفعت، محمدنعیم وثیق زمام امور شمامه را برای مدت یازده سال می‌گیرد. آقای وثیق از شخص انجنیر عبداللهی کمتر حرف‌شنوی داشته و تا حدودی مستقل عمل می‌کرده؛ تا آن‌جا که حتی هیأت مدیره را نیز کنار می‌زند و این باعث غصب استادان و فرصت‌یابی عبداللهی می‌شود و اول مدیریت شمامه به محمدحسن رفعت می‌سپارد و بعد شمامه را می‌فروشد.

استاد رفعت، در اوج تنش و مناقشهٔ جمعی از استادان با وی بر سر چگونگی شکل‌گیری و تأسیس شمامه و حقیقت ملکیتِ شخصی و مردمیِ آن، استاد نوبان کوهزاد را بر مسند مدیریت شمامه می‌نشاند، تا در پی اتحاد و انسجام پرسونل بنیاد فرهنگی شمامه کمر بسته و در جلوگیری از هرج و مرج و فروپاشی شمامه، کمک کند.

در تاریخِ پُر فراز و نشیب شمامه، انتقال مقام مدیریت، همواره با چالش‌ها و کش و قوس‌هایی همراه بوده است. اما وقتی صدای اعتراضات علیه رفعت مبنی بر چرایی خرید یک ملکیت مردمی خاموش می‌شود و استاد نویان کوهزاد به عنوان مدیر انتخاب می‌گردد، پس از سه‌سال انتقال پُست مدیریت شمامه، نه‌تنها کاملاً سالم و در فضای صمیمانه صورت می‌گیرد، بلکه از فعالیت‌ها و کارکردهای سه‌ساله‌ی نویان کوهزاد، با اهدای تقدیرنامه، بالاپوش (چَپَن ویژهٔ هزارگی) و تحفهٔ نقدی، تقدیر و ستایش نیز به‌عمل آمد.

نهالِ باغِ آزادی

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/9/16 18:01 ·

بِرویَد جای خار و خشم، خامه

بریزیم خونِ خود بر رویِ نامه

نهالِ باغِ آزادی کَشَد قد

دوباره مثلِ سلسال و شمامه

***

بکن از قُلّه‌ی شهمامه پرواز

تو بگشا قَلعه‌ی اندیشه را باز

اگر بندد عدو راهِ عبورت

برو از دربِ دیگر از سر آغاز

بتاز ای نسلِ من، بر نهی و انکار

چو مهتابِ منوَّر در شبِ تار

بگیر اقبالِ خود از بختِ سلسال

که باغِ آرزوهایت دهد بار

غرور و غیرتت پامیر و بابا

شکوهت آسمان و دل چو دریا

قفس گردد اگر دنیا برایت

تو بگشا بال و پر در کهکشان‌ها

اگر راهِ ترقی تنگ باشد

حریفِ شیشه‌ی دل، سنگ باشد

نیاسا لحظه‌ای از کَسبِ دانش

کنون مکث و توقف ننگ باشد

علی‌زاده

 

آجَی :

مــغول دخترِ نیم‌بِییه، تو نوربندی و بی‌جــــــــوره                  چـــــــرا در کوه و صحرایی؟ کنو قصه بگو توره!

مـره آبَی گفته کُوی کو، نرو دور دور، نخور پیغــور                        مــــــگر بربوچه‌ای دختر! و یا جلجینی برگوره(؟)

مغول دختر :

مـرا نام است گل‌آغَی، تَک و تنها و دل‌چوقنَـــی                           ز ظــــــــلم زَی ، دَه قُولِ دَی، منم چوپان بی‌سُرنَی

نـــــــدارم آبَی و آتَی، ندارم لالَی و آغَــــــــی                             فنــــــــــا شد بابَی و آجَی، نمانده مامَی و ابغَـــی

آجَی :

دَه کار لاغو، دَه بار قودغو، بِیه اِیلغُو تویی سُونغُــــو                             نخور از نارِ بَلدِرغو، نرو تِیغُو قادِ غیــــــــــــغو

نِیه اَوغونِ تبرغو، نجِس شد تولِ روسیاغــــــــو                                 نشو دَه جان خو قونورغو، کنو بَرگو رَه جَقرغــــو

مغول دختر :

مَه اِیرکَتو و جِرکَتو، بودُم پُرچَم و چَمرَستــــو                                   دَشتوم تَتله و ایستَرچی، نیژغَی دَه قادِ زَوستـــو

ده خانه ناز و نازدانه، ده آغیل دخترِ خوشگِـــــل                                خریدار دَشتوم از پاتو و چل باغتو و مالســــتو

آجَی :

نکو دوندَل نکو قوتقَل، نرو غَدَر بولّو تَیـــــــــلو                                    بیـــه تُدراس بیشی قَدراس، ده پاسِ جابۀ نِییلو

کنو دستای خوره بولغو،بوخر سیرغو تو شیرروغو                             نرو بَغلو پشت قَلغو، بترس از خرس و از قبلُـــو

مغول دختر :

نمیشیه دوغ و شیر روغو، دزمه خَشکارِ دل بیـــــــرو                            چیکه چونگ مو شده مَیده، کجا شد خانِ خاک ایرو(؟)

چه شد شیرین ارزگو، چهل دُختِ کوته چَوگـــــــــــو(؟)                      نَمَنده میر و سرجمگر، ولکای مو پگ شده وَیـــــــــرو

آجَی :

نَزو تُولغی مه قَد اَلغَه، نگو از سیلِ بی بولغــــــــــه                                 نکو دان خوره سَوُلغه، نکو قَلغه کنو جَلــــــــــــــــغه

دشمو کلو کده وُلجی، زار دَه کتوگ مو غَرغیلجــــــی                            یالی قومو شده هُشیار، شده باتور نِیَه نیلغــــــــــــــــه

مغول دختر :

اَلا ای آجَی سرپد، نکو بد بد مره سرغــــــــــــــــــــــــد                  قَد لبِ دُود نکو بُود بُود، نکو هُشدَم مره گــــــــــــدوَد

تولِ بَژغَلِ بد سَمبَل، کده اسپای خو چپکی نَـــــــــــل                        کــــــــــــــده آغیل مو تَوبیلجی،کده قَلای مورَه لیگَد

آجَی :

رسید ده کوهِ ارزگو، مردِ میدو فخرِ قومــــــــــــــــــــو                    ظفــــــــــــــــــــــر سلطوی هلاکو،تامو تلخوگرِ دشمو

دیگه خرمو موشه ازمو، ظلمِ اوغو موشه تامــــــــــــــــو                    اگه ســــــــــــــــــــلطو کنه جَولو، پشتِ خیلِ اَودورَّحمو

                                                            

                                                           با مهر                                                              

 جمال الدین علی زاده

 

هنر، مردمی باشد و راستی / ز کژّی بود کمّی و کاستی(فردوسی)

هنر، انسانیت، صداقت و شرافت و راستی است و هرآنچه کژی، کج رفتاری، سستی، نادرستی و نادانی باشد؛ بی هنری است. و یا: هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده.

اما برای هنر نمی توان مانند اشیا و عناصر طبیعی، فورمول یا ضابطه خاص تعیین کرد و از نظر منطقی؛ جنس، فصل، حد و اندازه آن را ترسیم کرده و تعریفی علمی از آن ارائه داد؛ چرا که هنر امری است معنوی. پس، تعریفِ جامعی از هنر وجود ندارد و هرکس بنابر باور و دانش و صلاحیت خِرَد و هنرِ خود، از هنر تعریفی داشته است. بااین مقدمه می توانیم بگوییم که: هنر انعکاس تخیل و تصور هنرمند است. هنر آفرینش زیبایی بانیروی دانش و دانایی است. هنر توان و مهارت خلق زیبایی هاست.

1.موسیقی 2.حرکات نمایشی و رقص 3.هنرهای ترسیمی(نقاشی یا نگارگری خطاطی و...) 4.هنرهای تجسمی(مجسمه سازی یا پیکرتراشی، معماری و...) 5.ادبیات(شعر، نویسندگی، داستان، فیلمنامه، نمایشنامه و...) 6.هنرهای نمایشی(تیاتر و...) و 7.هنر هفتم(سینما) رشته های مهم هنری را تشکیل می دهند.

 بین آثارِ هنری که در هر رشته هنری پدید آمده باشند، وجوهِ مشترک و اشتراکاتی نیز وجود دارد:

 1.تخیل 2.عواطف و احساسات 3. چندمعنایی بودن؛ از جمله وجوه مشترک بین آثارِ هنری می باشد.

و اما هنرمند کیست؟ هنرمند، فردی مبتکر، مبارز، تجددخواه و ساختارشکن است. هنرمند باشکستن سنتها و گاه ترمیم آنها، دریچه ی از شعور و آگاهی به روی جامعه بشری می گشاید. برای هنرمند واقعی مهم نیست چه لباسی بپوشد، بلکه وجود اوست که به لباس شخصیت و ارزش می دهد. هنرمندان نمایندگان فکری جامعه می باشند. هنرمندان می توانند مردم را جهت دهند و خط فکری شان را تعیین کنند.

سعدی می گوید: خردمندمردم هنرپرورند / که تن پروران از هنر لاغرند

یعنی آنانی که خردگرا و عاقل اند می توانند واژه هنرمند را قبل از نام خود به یدک بکشند، نه آنانی که تن پرورند و تابع هوسهای نفسانی.

فرقیست بین هنر، هنرمند، هنرجو، هنردوست و هنرپرور.بنابراین به هرکسی که اولین گامهایش را در راستای هنر برمی دارد، نمی توان هنرمند خطاب کرد. هنر نوعی طبع و استعداد خاص می طلبد. لباس هنر بر تنِ بسیاری ممکن تنگ یا فراخ باشد. کسی که قدرت تخیل، برازندگی احساس و عواطف و تیزهوشی نداشته باشد، نمی تواند در حوزه هنر وارد شود. و فردی که این ویژگی هارا داشته باشد، با تمرین و تحقیق و تحصیل و کسب مهارت و دانش لازم در رشته هنری که در آن گرایش ذهنی دارد؛ توانا و دانا می شود و با هنر، دلی بُرنا می یابد، چون توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به خرد است نه به سال.

زیبا و شایسته است که هرکسی بنابر توانایی، دانایی، مهارت و صلاحیت خود به کاری بپردازد. بویژه در حوزه هنر. نباید در حق هنر ظلم یا ستم روا داشته شود. وقتی فردی کوچکترین استعداد و دانش هنری نداشته باشد و به نام هنر و هنرمند کاری انجام دهد و دخالتی در این ساحَت بکند، همانا بر هنر ستم روا داشته و هنرمند را حقیر شمرده است. 

ستم به قدر هنر می کشند اهل هنر / به شاخ سنگ به اندازه ثمر ریزد

صائب تبریزی می گوید:

امیدها به هنر داشتم ندانستم / که بخت سبز برآیینه هنر رنگ است

وقتی جامعه هنرپرور باشد و هنر  و هنرمند را قدر کند. وقتی هنردوست هنرجو شود و با کسب دانش و مهارت و توانایی هنری، به تخصص و صلاحیت هنری برسد؛ هنرمند می شود. هنرمندی که فرزانه و متین و مردم دار است. هنرمندی می شود که به هنر، مخاطب هنر و جامعه هنری حرمت می گذارد. در آن صورت با خلق آثارِ بِکر و خوشایند و جدید؛ در نهایت به مقام استادی می رسد. این بدان معناست که نمی توان به هر هنردوست، هنرجو و هنرپرور؛ استاد گفت. استاد مقامی است که در اثر دانش و ممارست و دست آوردهای علمی و هنری کسب می گردد.

اگر کسی، به اوج توانایی و مهارت و دانش و تخصص هنری برسد؛ دیگر نیازی نمی بیند که خودخواه و متکبر و فخرفروش باشد. آنانی که تکبر و غرور و ادعای بیجا دارند؛ از هنر عاری اند.

پروین اعتصامی از آنانی که فقط ادعا می کنند و فخر می فروشند و میان تهی اند، شکایت کرده است:

اگر این است فضلِ اهلِ هنر / خنکا! آن کسی که بی هنر است

یکی از رشته های هنرهای هفتگانه، موسیقی است. موسیقی جبران ناکامی های زبان است. موسیقی طنینی است که از دل برآمده و بردل می نشیند. موسیقی مخلوقی است که از روح آدمی جان گرفته و به روح آدمی جان می دهد. موسیقی به اصواتی گفته می شود که آگاهانه تولید می شوند. موسیقی صنعت ترکیب اصوات و صداها به طوری خوشایند و لذت بخش است.

موسیقی از واژه موزیکای یونانی گرفته شده و معادل فارسی آن خونیاک است که مفهوم خوش نوا را می رساند. هر اثرِ موسیقی باید کمیت و کیفیت داشته باشد. آلات، سبکها، مکتبها و بخشهای گوناگونی در این رشته هنری پدید آمده اند. موسیقی هنری، مذهبی، عامه پسند، سنتی و محلی؛ از سبکهای معروف آن می باشند. و اما موسیقی جوامع ما، بنابر باورِ برخی نخبگان عرصه موسیقی، از جملهاستادمحمدحسین سرآهنگ؛ بیشتر ذوقی است، تا علمی و فنی. بدین لحاظ است که در برخی موارد ممکن تضاد و تنگنظری وتعصب در ساحَت هنر و به طور خاص هنرِموسیقی راه یابد. همانطو که مولانای بلخ گفته است که: 

سخت گیری و تعصب خامی است / تاجنینی کار خون آشامی است. همچنان ممکن افراد بدون صلاحیت و استعداد و دانش در امور این رشته هنری دخل و تصرف کنند. در رشته های دیگر نمی شود. مثلاً تا کسی نقاشی و پیکرتراشی را بلد نباشد، نمی تواند ادعا کند که نقاش و مجسمه ساز است. کسی تا هنرِ کارگردانی بلد نباشد، نمی تواند فیلم هنری بسازد یا نمایش دراماتیک اجرا کند. اما در ادبیات که کمابیش سرقتِ ادبی و کوپی برداری وجود دارد و در موسیقی هم، هرکسی آواز می خواند.آنان

جدا از آن، هر رشته ی هنری نیاز به تمرین و محنت و تلاش و تخصص دارد. وقتی نقاشان چینی، تابلوی نقاشی را سرشار از نیروی حیاتی می سازند و اثری نقاشی را چیزی فراتر از تصویر طبیعت خلق می کنند. یا لئوناردو داوینچی لبخند اسرار آمیزی را در تابلوی مونالیزا می آفریند. وقتی میکل آنژ چهارسال زحمت می کشد تا سقف نمازخانه سیستین در واتیکان را با تصاویری از داستانهای تورات و انجیل پوشش دهد. یا نقاش انگلیسی خود را به ستون میانه ی کشتی توفان زده می بندد، تا بتواند صحنه توفان را به درستی نقاشی کند؛ تلاش و سختکوشی، محنت و ممارست و دانش و کیاست آنان را در رشته هنرِ نقاشی نشان می دهد.

اکیرا کوروساوا به سادگی فیلم هفت سامورایی را نساخته است. آلفرد هیچکاک و مارتین اسکورسیزی به راحتی از کارگردانان برتر جهان نشده اند.

بیمارِ خیالی و هملت، بدون زحمت و محنت مولیر و شکسپیر؛ در بخش شاهکارهای ادبیات دراماتیک قرار نگرفته اند. 

بینوایان ویکتورهوگو، صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکیز و جنگ و صلح لیون تولستوی بر اساس تخصص و دانش خلق شده اند.

کیتارو، بتهوون، ریچارد وگنر؛ به راحتی درمقام بهترین موسیقیدانان دنیا نایل نیامده اند.

ظاهر هویدا که خودش می گوید: "تمام زندگیم را برای بدست آوردن یک لقمه نان جان کنده ام". شاگرد بوت دوز، آهنگر، مستری موتر، نانوا می شود و خیاطی و دوکانداری و تکت فروشی می کند؛ اما با عزم متین و همت والا و تلاش و زحمت و محنت، بالآخره از هنرستان عالی موسیقی چایکوفسکی روسی فارغ می شود و برای ادامه تحصیل به ایران می رود و در نهایت 300 آهنگ ثبت می کند. کانون هنر را گرم نگهمیدارد و نامی ماندگار در تاریخ موسیقی کشور کسب می نماید. اینست که آهنگ کمر باریک اش جادو می کند.

هر فردی که در یکی از رشته های هنری آدمِ بَنامی شده و سبک و مکتبی را ابداع کرده؛ جدا از استعدادِ خدادادیی که داشته، تمرین و ممارست و تحصیل کرده و دانش و مهارت خود را بالا برده است.

تلاش و همت و درایت و متانت و تخصص هنرجویان و هنرمندان زمانی نتیجه ی خوب و مرغوب می دهد، که جامعه نیز آنان را حمایت کند. جامعه نیز با هنر و هنرمند، انس بگیرد و بابلندبردن سطح اگاهی خود از هنر، بین آثار خوب و بد فرق قایل شود. در آن صورت کاروان هنرِ جامعه، به سمت مطلوب حرکت خواهد کرد. آنگاه تفاوتهای آهنگهای: دخترم مکن بازی، دخترِ هراتی، دخترم مگو که افغانی نیَم و الی دختر قشنگی، به درستی حس می شود. 

نقش جامعه و سطح اگاهی و نوعِ دیدگاه جامعه نسبت به هنر، در سمت و سو دادن هنر به جانب مطلوب و انگیزه هنرمندان برای تولید اثارِ بکر و ناب و بَروز؛ بسیار مهم و بنیادی است. وقتی جامعه به اثرِ بدِ هنری توجهی نکند، هنرجویان و هنرمندان را ناگزیر می سازد تا تقلید و دنباله روی را کنار بگذارند و دست به نوآوری و خلق و آفرینش بزنند. اینگونه کم کم آنانی که خواسته و ناخواسته، بدون استعداد و دانش هنری، به دنیای موسیقی کشیده شده اند و یا عدّه ی که از نام هنر و هنرمند استفاده بد نموده و بر هنر ستم روا داشته و هنرمندان را زمینگیر نموده اند، از صحنه خارج خواهند شد.

اگر بصیراحمد دولت آبادی نمی تواند اسناد و مدارک و نامه های بابه مزاری را چاپ کند، مشکل در چیست؟ سرور سرخوش آن آهنگساز و هنرمندِ بی بدیل را کی کشت و اهل و عیالش را متلاشی کرد و از بین برد؟ چرا دلآرام یا همان آبه میرزا و آن اسطوره موسیقی محلی مان، یک عمر طعنه و زخم زبان خورد و تحقیر شد و در نهایت از موسیقی فاصله گرفت؟ آیا دلشاد بابه به صورت تصادفی به دام آدمکُشان افتاد؟ 

در جامعه ما سالانه چند کتاب خریده و خوانده می شود؟ یا سالانه چند کتاب نوشته و چاپ می گردد؟ فکر می کنید، در طی پنج سال اخیر چند آلبوم بکر و جدید و خوشایند موسیقی تولید شده است؟

در سال چند فیلم در جامعه ما ساخته می شود؟ چند کارتون تولید می گردد؟ چند نمایشگاه نقاشی برگزار می شود؟ چند مجسمه ساخته می شود؟

همه این پرسشها نقش مارا، نقش جامعه مارا، نقش هنرجو و هنرمندان مارا، در برخورد با فرهنگ و هنر به چالش می کشاند. بدین لحاظ است که باید کار به اهل کار سپرده شود. هنر و هنرمند قدر شود و فرهنگ مطالعه و تحقیق، فرهنگ همپذیری و برادری، فرهنگ دوراندیشی و آگاهی و احساس مسؤولیت و نقدپذیری، در جامعه ما نهادینه گردد.

از هنر آیینه مقدار هرکس روشن است / رشته شمع است بیدل موج جوهر تیغ را

باحرمت:               

جمال الدین علیزاده31/3/2018

 

فهرست منابع و مآخد:1.هنر، نوشته شهرام رجبزاده. 2.هنرچیست؟، نوشته لیون تولستوی. 3.برگزیده آثار بزرگان ادبِ پارسی، نوشته بدرالسادات عیوقی. 4.ویکی پدیا دانشنامه آزاد.

متنِ سخن‌رانی، ویژه محفلِ افتتاحی "مرکز دست‌یابی به موفقیت چهل‌دختران"

 

باتقدیم سلام و ادای احترام حضورِ استادان، فرهنگیان، دانش‌آموزان و همهٔ شرکت‌کنندگانِ این محفل.

خوش‌حالم که در این جمعِ فرهنگی حضور دارم و تشکر می‌کنم از تنظیم‌کنندگانِ این برنامه و مسؤولان نهادِ «مرکزِ دست‌یابی به موفقیتِ چهل‌دختران» که امروز در محفل افتتاحِ آن قرار داریم، برای این‌که فرصتِ صحبت و سهیم‌شدن دراین برنامه را برایم مساعد ساختند.

 

وقتی نامِ «مرکزِ دست‌یابی به موفقیت چهل‌دختران» را می‌خوانم و می‌شنوم، حدّاقل ترکیبِ «چهل‌دختران» در آخرِ عبارتِ موجود، برای من، تلمیحی است در یادآوری خیلی از فجایعِ تاریخی.

به اکثریت شما معلوم است که مرگِ خودخواسته یا شهادتِ شیرین هزاره و یارانش، آن‌قدر غم‌انگیز و رقت‌بار است که بسیاری از نویسندگان از ثبتِ آن اَبا ورزیده‌اند و یا نادیده‌انگاشته‌اند.

 وقتی لشکریانِ عبدالرحمان وارد ارزگان می‌شوند، دست به تجاوز، غارت و هجوم ناجوان‌مردانه و هولناک می‌زنند که از ماجرای هولوکاست و قتل عام اَرامنه، فجیع تر است. لشکریانِ امیر تمام قلعه‌های هزاره را آتش می‌زنند، رمه و گاوهای مردم را نابود می‌کنند، زمین‌ها را آتش می‌زنند و تمام مردان اسیر شده را از دم تیغ می‌گذرانند. زنان را اسیر می‌گیرند و به‌عنوان برده و کنیز به هم دیگر پیشکش می‌کنند و در بازار‌ها به قیمتی کمتر از قیمتِ جو و گندم به فروش می‌رسانند.

درین میان، فرمانده شیرین چون سردار کارآزموده هزاره تن به ذلت و خواری و بردگی نداده و به نبرد تن به تن می‌پردازد. او همراهِ یارانش تا آخرین توان، با ددمنشانِ تاریخ می‌جنگند. شیرین و یارانش هفت شبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی، به جنگ و گریز می‌پردازند و سرانجام به کوه چل‌دختران می‌رسند. شیرین با یارانش از کوه بالا می‌رود و لشکر امیر نیز به تعقیب آنان از کوه بالا می‌شوند. شیرین در آخرین قلۀ کوه از یارانش می‌خواهد که سنگر گیرند و تا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند. آنان تا دم غروب به سمت دشمن سنگ می‌اندازند و دشمن با گلوله پاسخ می‌دهند.

سرانجام دشمن در چند قدمی‌شیرین و یارانش می‌رسند. شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده می‌کند و به یارانش می‌گوید، نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار. دشمن در چند قدمی ماست. ننگی تلخ تر از این نیست که به‌عنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرم‌کنندهٔ بزم‌های بوزینه‌های امیر باشیم. همه باهم به سمت قله حرکت می‌کنیم و از لاخ بلند کوه، به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز می‌کنیم... دشمن که در چند قدمی‌شیرین و یارانش رسیده بودند، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خودخواسته دخترانِ آزاد و سر بلند هزاره‌های ارزگانی می‌شوند.

 

حال، من از شما حاضرینِ در تالار و مخصوصاً مسؤولانِ «مرکزِ دست‌یابی به موفقیت چهل‌دختران» که نامِ نامیِ چهل‌دختران را نیز یدک می‌کشد، سؤالی دارم: "چه‌چیزی از واقعه‌ای فاجعهٔ چهل‌دحتران تا اکنون، که نزدیک به 130 سال می‌گذرد، تغییر کرده؟"

 از آن زمان تا این زمان، چه‌چیزی حدّاقل در حق انسانِ هزاره‌ی افغانستانی و به‌ویژه زن و دخترِ هزارهٔ افغانستان تغییر یافته‌است؟

مگر ام‌روز و دراین عصری که قرار است «هوش مصنوعی» باهوش‌تر از انسان شود، زنان و دختران در افغانستان، از تحصیل محروم نیستند؟

این نزدیک به سه‌سال است که دختران نمی‌توانند بالاتر از صنف هفتم درس بخوانند. 

من، تازه خیلی خوش‌بخت بودم که توانستم در سالِ 2023 میلادی، از صنف دوازدهم در بنیاد فرهنگی شمامه، فارغ شوم. حال که فارغ شده‌ام، کجا بروم؟

منی که آرزو دارم مقاطع بالاتری تحصیلی‌ام را مثل ابتدائیه، متوسطه و لیسه، یکی پشتِ دیگری به‌اتمام برسانم، چه‌کار کنم؟

شما والدین گرامی، فرهنگیان عزیز، استادان توانمند، مدیران مدبر، چهره‌های فعال اقتصادی! آیا گاهی از خود پرسیده‌اید، که مسؤولیت‌تان در قبالِ بی‌سرنوشتان و واماندگانی چون ما، چیست؟

اگر امروز، ما تاریخ را ورق می‌زنیم و هزاره‌های عصر عبدالرحمان را به بادِ انتقاد می‌گیریم، که چرا فلان نکردند و بهمان نکردند؛ حال، ما و شما (هزاره‌های عصرِ حاضر) که حتی مکتب‌ها را به‌روی زنان و دختران‌مان بسته‌اند و با اعمال زور و فشارِ مالیاتِ سنگین بر مردم و بستنِ ادارات دولتی و خصوصی بر روی کارآزمودگان و نخبگانِ‌مان، شاه‌رگِ اقتصادی مارا بسته‌اند، چه‌کار کرده‌ایم؟ یا چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟

بدون شک، این وضعیت به‌تاریخ سپرده خواهد شد. فردا وقتی آیندگان، این تاریخ را بخوانند، چه قضاوت خواهند کرد؟

روی این‌ملحوظ است که، ایجادِ مراکزی چون «مرکزِ دست‌یابی به‌موفقیت چهل‌دختران» اگر درست مدیریت شود، غنیمت است؛ اما کافی نیست.

تا هزاره‌ها، با حفظ اتحاد، یک‌برنامهٔ منسجم و هدفمند برای عبور از این معضل نسنجند، کاری از پیش نمی‌رود و وضعیتِ موجود تغییر نخواهد کرد.

شاید بپرسید، چگونه و باکدام طرح؟ یا قدم‌های کوچک و ساده‌ای را که می‌توان برای چیره‌شدن بر جهل و تاریکی برداشت، کدام است؟

دور نمی‌رویم، اکنون ماه مبارک رمضان است و همگی مان روزه داریم. چند روز بعد عید فطر فرا می‌رسد و قبل از آن زکات فطره‌ی خود را باید پرداخت کنیم.

 گفته می‌شود، به‌طور تقریبی 750 هزار نفر در همین هزاره‌تاون ما و شما زندگی می‌کنند. اگر از هر فامیل، حتی یک یا دو نفر زکات روزه‌ی خود را به نهادی مثل «مرکز دست‌یابی به موفقیت چهل‌دختران» و یا هر نهاد مطمئن و مشروع دیگر بدهد، هزینهٔ تحصیلِ چند دانش‌آموز می‌تواند فراهم شود؟

سه‌ماه بعد، محرم و دههٔ عاشورا فرا می‌رسد؛ اگر بر فرض مثال، نهادی تحتِ نام «بنیاد امام‌حسین» یا هر عنوانِ دیگری ایجاد شود و بخشِ کوچکی از نذر و خیراتی‌ را که مردم در ماه محرم می‌کنند، گِردآوری کند، چند دختر و پسر را می‌توان به دانش‌گاه روان کرد؟

برای این‌که بدانید، مردمِ ما در ماه محرم چقدر مصرف می‌کنند، فقط کافی‌ست در همین عاشورای پیش‌رو، از دخل و خرج مساجد و امام‌بارگاه‌ها سر دربیاورید. بروید تحقیق کنید.

آیا گاهی، به‌همین چیزهای خیلی ساده توجه کرده‌ایم؟

آیا در قبالِ سرنوشتِ خود و اطفال خود، احساس مسؤولیت کرده‌ایم؟ یا احساس مسؤولیت می‌کنیم؟

دروازه‌های مکاتب و دانش‌گاه‌ها به روی زنان و دختران بسته‌است. دشمن خِرد، آگاهی و دانش‌مان را نشانه رفته‌است؛ آیا ما به افراط در نذر و خیرات و رقابت در مهمانی و مراسمِ عروسی مکلّف و خلقِ رسم و رواج‌های و محکم‌گرفتنِ سنت‌ها بپردازیم و در قسمت سرنوشت سکوت کرده و دست زیر الاشه گرفته بنشینیم و یا کاری بکنیم؟

چقدر اسیر سنت و غرق در طایفه‌پرستی شده‌ایم. رگِ غیرت‌مان فقط در مناقشاتِ داخلی و تشتتِ طایفه‌گی می‌پندد، در مسایلِ مهمّ سرنوشت‌ساز خنثی هستیم.

 

قومای گل! اگر می‌حواهیم کاری بکنیم، اگر می‌خواهیم بر جهل و تاریکی پیروز شویم، از طرح و عملی ساختنِ همین کارهای ساده و پیش پا افتاده شروع کنیم. 

در برهه‌های مختلف تاریخی، از افغانستان فرار کرده، در این‌جا پناه جسته‌ایم. این‌جا هم به‌مسایلی پیش‌پاافتادهٔ قول و قریه گرفتار گردیده‌ایم. آخر چقدر تاریخ تکرار شود، چقدر فجایعی رُخ دهد، تا بیدار شویم؟

 

چرا دروازه‌های مکاتب و دانش‌گاه‌ها به‌روی‌مان بسته‌شده است؟ خیلی ساده، برای این‌که دشمن از دانایی و آگاهی‌مان می‌ترسد. حال، راه نجات همسو شدن با دشمن و با ساز دشمن رقصیدن نیست، بلکه خنثی کردنِ توطئه‌های آنان و رفتن به‌سوی دانایی و آگاهی راه نجات است.

 

برای همین، نهادهای چون: چهل‌دختران، اول این‌که حمایت شوند، دوم این‌که، طرّاحان و مدیرانِ این نهادها بدانند که مسؤولیت و وظیفهٔ شان، بس مهم و خطیر است.

چنین نهادها، با ایجاد شفافیت و رعایت انصاف، واقعن کار کنند. واقعن دستِ دختر و پسرِ هزاره را برای رسیدن به مقاطع بالاترِ تحصیلی بگیرند. نگذارند جوانان و نوجوانانِ این خطه، آرزوهای شان را به‌گور ببرند.

ما همهٔ مان مسؤولیم، مسؤولیت داریم، تا نگذاریم تاریخ برما تکرار شود. اگر دروازه‌ای بسته‌است، دری دیگر باز است. به‌شرطی که به‌همدیگر کمک کنیم و آن در را بیابیم و باز کنیم.

 

صحبت و درد دل بسیار است، اما فرصتِ بیانِ آن کم. بدین‌لحاظ باتوجه به‌‌وقت و حفظ احترام به‌همه، سخنانم را در همین‌جا به‌پایان می‌برم و به شعرِ «ابنِ یمین» دل خوش می‌کنم که گفته‌است:

ای دل؟ صبور باش بر احداث روزگار //نیکو شود به صبر، سرانجام کار تو

با مهر

جمال‌الدین علی‌زاده

مزاری و معلم

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/8/11 08:52 ·

متنِ سخنرانی، در محفلِ هفتاد و هفتمین سال‌روزِ تولد شهید مزاری

 

اگرچه جان داده ارزگان، اگرچه زندانی‌است بلخ

تو باز نوشدارو شوی، به زخمِ کهنه‌ای بامیان

 

با سلام و ادای احترام حضورِ گرمِ میهمانانِ فرهیخته، مدیران و استادانِ وارستهٔ مکاتب، پدران و مادرانِ عزیز، رهروان و ره‌پویانِ علم و دانش و همهٔ شما حضّار گرامی و گران‌مهر.

 

روزِ عدالت و هفتاد و هفتمین سال‌روزِ خجسته‌تولدِ شهید راهِ عدالت، برابری و آزادی (استاد عبدالعلی مزاری) را به همهٔ شما عدالت‌خواهان تبریک و تهنیت گفته، آرزوی سلامتی دارم.

 با امید به این‌که در پاسداری از میراثِ شهید وحدت ملی و اُسوهٔ مقاومت و پایداری، ثابت‌قدم بمانید.

میمنتِ دیگری ام‌روز، گرامی‌داشت از مقامِ معلم است. بلی، چه بافت و تقارُنِ نیک و خجستهٔ شده، روزِ عدالت و معلم. روز تولد استاد عبدالعلی مزاری و روزِ گرامی‌داشت از مقامِ والای معلم.

جا دارد که این روزِ ستُرگ و جاودان را نیز به استادانِ بزرگ و مهربان تبریک گویم.

 کسانی‌که با همهٔ نابسامانی‌ها کنار آمده، سنگرِ مبارزه با جهل را خالی نگذاشته، در برابرِ تیره‌گی، تیره‌دلی و نادانی مبارزه می‌کنند.

معلمان، معمارانِ جامعه اند. معلمان، کسانی‌اند که عمرِ خود را صَرف آماده‌سازی دانش‌آموزان برای زندگیِ بهتر می‌کنند، بی‌آن‌که خودِشان متوجه گذرِ عمرِ خود شوند و فرصتی برای زندگی بهتر داشته باشند.

 

بهتر است از سال‌روز تولد استاد مزاری، به‌عنوانِ روزِ عدالت، یاد شود.

مزاری کسی بود که جانِ خود را در راه آزادی و عدالت داد. عدالت در توزیع قدرت، عدالت در آموزش و تحصیلات، عدالت در انکشاف و بازسازی، عدالت در تعدیل واحدهای اداری، عدالت در تربیهٔ نیروهای امنیتی و عدالت در رفاه و آسایش جمعی.

آره، او از عدالت گفت و آزادی را فریاد زد.

 

معلم هم از عدالت می‌گوید و دانش‌آموزان را به انصاف و برابری و رعایت حقوق هم‌دیگر تشویق می‌کند.

پس، بابه مزاری برای ما یک معلمِ به‌تمام معناست. 

و این خیلی مناسب و به‌جاست که در سال‌روزِ تولد آن پیرِ پشمینه‌پوش، از مقامِ معلم هم گرامی‌داشت به‌عمل آید.

 

اما من، از این هراس دارم که برگزاریِ مراسم سال‌یاد شهادتِ شهید مزاری و گرامی‌داشت از تولد آن اَبَرمردِ نستوه، کم کم مثلِ دههٔ عاشورا و برپایی مراسم عزاداری ماه محرم، تبدیل به مناسک نشود. آن‌گونه که در برپایی مناسک عاشورا، از اهداف امام‌حسین دور شده‌ایم، با تبدیل کردنِ راه مزاری از عمل به شعار، از اهداف والای وی هم دور نشویم.

 

ما و شما در هزاره‌تاون زندگی می‌کنیم. در طی یک و نیم-دوهفتهٔ اخیر بازارِ برپایی برنامه‌های مناسبتی روز فرهنگ آزرگی گرم بود... چقدر به اصلِ فرهنگ توجه شد؟ چقدر به عمق فرهنگ تمرکز صورت گرفت؟ آیا کسی به‌این مسأله هیچ توجه کرد که چه چیزی از فرهنگ‌مان گرفته شده و چه‌چیزی بدان اضافه شده؟

آیا کسی هیچ توجه کرد، که فرهنگ عمومی هزاره‌ها به‌کدام سمت روان است؟ به‌جانب خیر و فلاح یا به‌سوی کج‌راهی و تباهی؟

فرهنگ، فقط نمایش لباس نیست که مکاتب و سایر نهادها باهم، در کمیت و کیفیتِ آن مسابقه بدهند. فرهنگ مجموعه‌ای از داشته‌های مادی و معنوی و آن‌هم بیشترینه باقی‌مانده از نسل‌های گذشته است...

 آیا ما، نسلِ امروز، به وجیبهٔ خود در انتقالِ ارزش‌های فرهنگی، خوب و موفق عمل کرده‌ایم؟

آیا این را می‌دانیم که مزاری برای رسمیت و اِبقای فرهنگ هزاره چه کرد؟

 

تکرار می‌کنم که مزاری، نباید وسیلهٔ برای رقابت‌های منفی و  رسیدن به خواسته‌های کوچکِ شخصی و نفسی افرادِ اِبن‌الوقت شود؛ چرا که مزاری یک‌راه است و یک‌مکتب. 

برای همین است که تا کنون کسی نتوانسته مزاری شود.

مزاری کاری کرد که هزینهٔ رهبرشدن را بالا برد.

 

میراث‌دارانِ مزاری و کسانی‌که سنگِ رهبری مردمِ هزاره را به سینهٔ خود می‌کوبند، در طول بیست‌سال جمهوریت، تااندازه‌ای که توانستند از نامِ مزاری، استفاده کرده و به نان و نوا و مقام رسیدند. موج‌سواری کردند، بر احساسات مردم سوار شدند. ولی از زمین تا آسمان با مزاری و اهداف او فاصله داشتند.

همین امروز، که در کشور نظامِ طالب حاکم است؛ نظامی‌که در دَور قبلی، شهید وحدت ملی و یارانِ وفادارش را از ما گرفت، یک‌تعداد بازارِ تهمت و افتراء و دشنام‌ و هتک حرمت به مزاری را گرم ساخته‌اند، تا باشد که از این‌طریق به چیزی برسند.

 

مزاری کسی‌ست که نه تنها دشمنان و کوردلان، بل هواداران و دوست‌دارانش نیز در حق وی جفا می‌کنند.

 

حال شوربختانه، شرایط طوری رقم خورده که مکاتب و سایر نهادها، فقط در برپایی مراسم تولد و شهادتِ مزاری، از هم پیشی و سبقت می‌گیرند؛ از اهدافِ او دور شده‌اند.

از همین حاضرانِ در مجلس می‌پرسم، که چندنفر از شما «یادداشت‌های میثم» و «نامه‌ها و سندها»، یا «در آیینهٔ جنگ» شهید ابوذر غزنوی را خوانده‌اید؟ نمی‌گویم همهٔ سه‌سال مقاومت مزاری با یارانش در کابل، در همین سه‌جلد کتاب خلاصه می‌شود، نه. اما بخشی از نکاتِ کور و پنهان را روشن می‌سازد.

شهید ابوذر غزنوی، در نامه‌ای به مزاری، وی را اَبَرمرد در فلسفهٔ نیچه برای مردم هزاره می‌خواند...

ابوذر با تأثیرپذیری از فلسفهٔ نیچه، تنها قدرت را اصل می‌پندارد... «برو قوی شو اگر راحتِ جهان طلبی / که در نظام طبیعت غریب پامال است»

 

ما چقدر برای قدرت‌مندشدنِ هزاره تلاش کرده‌ایم. نسلِ امروز، برای بیرون‌رفتن از وضع نامطلوبِ موجود هزاره، کاری از پیش برده‌است.

 

روی این لحاظ است که می‌گوییم، مزاری شعار نیست، راه است و مکتب. اندیشهٔ مزاری و یاران او را باید مو به مو، مورد واکاوی قرار داد و عملی کرد. 

به خونِ ریخته‌شدهٔ مزاری در راه آزادی و برابری سوگند، که گره مشکلاتِ امروزِ ما، با پیروی از مزاری و اندیشهٔ والای او، باز می‌شود‌.

از مزاری داد می‌زنیم، ولی نمی‌دانیم او کِی بود، چه کرد و چرا به شهادت رسید.

 

امروز، از مقام معلم هم گرامی‌داشت به‌عمل آمده. جای‌گاه معلم در کجاب جامعهٔ ما قرار دارد؟ چقدر از لحاظ امرار معاش، توجه لازم در حقّ آنان صورت می‌گیرد(؟)

همه‌چیز را ما در یک روز خلاصه کرده‌ایم. روز معلم، روزِ مادر، روزِ پدر، روز شهادت...

 یک‌روز که به عناوینِ مختلف مسمی شده، برای این‌‌است که توجه و تمرکز روی آن صورت گیرد. به جوانب مختلفِ آن پرداخته شود. نه این‌که در همان روز تولد شود و در همان روز هم بمیرد.

در اخیر سخنانم را با این گفته ختم می‌کنم که: «معلم! هدف‌ات عشق است و ایثار و هزاران خفته از عشقِ تو گردد بیدار، روزات مبارک...».

 

با مهر

ج. علی‌زاده

25/05/2024