باد آسیاب؛ آسیاب باش، دُرُشت بگیر و نرم پس بده.

باد آسیاب؛ آسیاب باش، دُرُشت بگیر و نرم پس بده.

این وبلاگ در راستای: آموزش، فرهنگ و هنر، تاریخ، سیاست و اجتماع فعالیت می‌کند.

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:36 ·

قسمت چهارم و پایانی:

 پیرمرد دهقان زیاد عذر و زاری کرد، اما توسان نپذیرفت و رهسپار آغیل و دیار خویش گردید. هی منزل و طی منزل تا این‌که در نزدیکی‌های دیار خویش با همان گرگ بر خورد. گرگ نیز وقتی مرد را دید شاد و خرسند شده، نزدیک آمد و پرسید: « خو خو بخیر رافتی و امادی؟ قصه کو چه شد چه نشد؟». توسان از سر تا پایان سفر خویش را برای گرگ قصه کرد. چطور رفت و چاره‌ی مشکل پادشاه چه بود و از پیرمرد دهقان چه بود؛ همه و همه را مو به مو قصه نمود. و برای علاج و بهبودی سر دردی خود گرگ چنین گفت: « دوای سردردی تو اینمیسته که مغز سر یگو آدم بی‌عقل رَ بوخر. آو بل آتیشه. دَیک چیم واز کیدو جور موشی».

 گرگ لختی فکر نمود و بعد رو به توسان کرد و گفت: « چیقیس آسو دوای‌خو پیدا کدوم. ازتو کیده آدم بی‌عقل دیگه‌ام پیدا موشه؟ مِغدَر ازتو ده اید مینه، دیونه و بی‌عقل پیدا نموشه. تو تخت پادشاهی رَ ایله کدی، گنج رَ دَ جای‌خو پورته کده، قِیردکشیده اَیکَداَمادی که بوروم ده آغیل. بوروم که بخت‌خو بیدار کیدوم. اَو بی‌بخت! تو از پادشاهی‌کده بال‌تر دب و دستگاه پیدا میتنی؟ مغزتو اید کار مونه؟ گنج رَ ایله کدی، پادشاهی رَ ایله کدی، که کجا بوری؟ موری دَ آغیل خو؟ دَ اونجی چیز پیدا موشه؟ تو خیال کدی بخت‌خو بیدار کدی، دیگه قرار چپه ناف خاو مونی، بخت‌تو کار مونه عه؟ بخت خو پر و بال نیه که تور پرواز دیلجی کنه. موری دَ آغیل که زیمین‌خو بیگری؛ زیمینِ خودخو، از سطو بیرارخو، از پک دیار خو که بیگری، مغدر یک گنج امزو بابَی موشه> پادشاهی رَ خو ایله کو...».

 توسان که راه چاره‌ی نداشت و می‌دانست که گرگ وی را می‌خورد؛ پا به فرار نهاد. گرگ با یک حمله وی را پاره پاره کرده و نوش جان کرد. با خوردنِ توسان، سر دردی گرگ بهبود یافت... .

 

پ.ن: این افسانه در کوهپایه‌های افغانستان مرکزی و در بین مردم هزاره از نسل به نسل، سینه به سینه نقل شده‌است. روایت‌های آن بدون شک، از یک منطقه تا منطقه‌ی دیگر متفاوت می‌باشد. خاصیت متون فولکلوری چنین است. 

محمدجواد خاوری نیز آن را با روایتِ متفاوت‌تر از این، مکتوب کرده و در مجموعه پشت کوه قاف به چاپ رسانده‌است.

 اما منِ نویسنده این افسانه را در ایام کودکی از زبان مادر بزرگم شنیده بودم و خواستم آنچه را شنیده‌ام، بدون کم و کاستی، روایت کنم.

با حرمت

جمال‌الدین علی‌زاده

کویته- 12/12/2015

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:32 ·

قسمت سوم:

حالا بختِ او بیدار شده بود. مدتی در طبیعتِ بِکر و زیبای کوهِ قاف، به سَیر و سیاحت پرداخت و لذت برد. او از خوشحالی در پوست نمی گنجید. پس از تفرج کوتاه در باغ‌های باصفا و بهشت‌گونه‌ی پشت کوه قاف، آن‌جا را ترک کرد و روانه‌ی دیار خود گشت، تا از بخت بیدار خویش استفاده کند. او لحظه‌ای توقف نمی‌کرد و هر منزل و طی منزل می‌نمود، تا زودتر به دیارِ خود برگردد، تا برای خودش کسی باشد. او هنوز در گرو تحقیرهای اقارب خویش قرار داشت. عزم را جزم کرده بود، تا بیش از این مورد منت و اهانت برادر و نزدیکان و رقیبانش قرار نگیرد. برود و دیگر از نگون‌بختی‌اش ننالد و زمین از دست رفته‌اش را باز پس گیرد.

 آمد و آمد تا به همان شهری رسید که پادشاهِ آن دیار نیز مشکلی داشت. از پاسبانان شهر خواست تا اورا نزد پادشاه شان ببرند. وقتی وارد قصر شد، پادشاه به گرمی وی را به حضور پذیرفت و جویای پاسخ مشکل خود شد. توسان از شاه درخواست کرد تا وزیران و صاحبان دیوان، جنگجویان و نگهبانان و همه‌ی کاخ‌نشینان را از اتاق خارج کند. تا در خفا مطلبی را برای پادشاه فاش سازد. وقتی اتاق دربار خلوت شد، پادشاه مشتاقانه پرسید: «خب،چطور شد؟چه دیدی و چه شنیدی؟ مشکل ازمره از آفسقال پرسان کدی؟ او چه گفت؟».

توسان جواب داد: «پادشاه صایب! لشکرِ تو ازی‌خاطر دَ آر جنگ شکست موخره که تو از یک‌سو زن استی و به نام مرتیکه پادشاهی مونی. هم او مهارت و چال چمرسِ پاچایی ره نَدری و غدرتر دَ فکر پنهان‌کدون هویت اصلی‌خو استی. از سوی دیگه، وزیرا و پالَونا و آدمویی که بیخ‌خو جم کیدی؛ اید کُدَم‌شی پُرچَم و چمرستو نیه ده کارخو. اینا تانا کَوری‌خو کیتّه کده خلاص. دیگه کار از رُخ ازیا پوره نیه. یالی‌ام اگر تو قد مردم بوگی که خاتویی و ایقس دیر ده نام مرتیکه پادشاهی کیدی؛ مردم ازتو روی‌گردو موشه. تخت پادشاهی از دست تو موره. اِی مردم قبول نمونه که یک زن پادشاه و حاکم‌شی باشه. راه چاره اینمی‌یه که تو شُوی کنی. شُوی تو حاکم باشه و تو ملکه».

پادشاه غمگین و افسرده شده، با اندوه گفت: «یالی که تنا من و تو ازی راز خبر استیم، بیه آردویم طوی کنی. تو پادشاه شو و مه ملکه. اِی‌رقمی ام تاج و تخت پادشاهی بخشی‌مو مومنه و ام مُلک و مردم آرام و آسوده خات شد. لشکریم ام دیگه ده اید جنگ شکست نخاد خورد.» 

توسان جواب داد: « نه پادشاه صایب! ما یالی بخت‌خو بیدار کیدوم و ایچ مشکل ندروم. تو خود تو یگو رقم کنو. ما موروم که از بخت بیدار خو کار بیگروم». پادشاه هرچه اصرار کرد، توسان نپذیرفت. شهر را ترک کرد و به طرف دیارش حرکت نمود. 

بعد از طی منازل به آبادی رسید. همان‌جایی‌که پیرمرد دهقان زندگی می‌کرد. توسان رفت و برای پیرمرد سلام داد. پیرمرد با پیشانی باز و خوشحالی بسیار از وی استقبال کرد. بعد ازین‌که هردو چای نوش جان کردند و توسان نفس راحتی کشید، پیر مرد پرسید: « خو بیرار جانی! چطور شد بخت‌خو بیدار کدی؟ پرسان کدی مشکل باغ و خیابون ازمره؟». توسان جواب داد: « ری ری، یالی بخت‌خو بیدار کیدوم. موروم از بخت بیدارخو کار میگروم. دیگه سُطو دَ سریم خودخو اَلّی اَلّی نمیتنه. بخت بابیخَنَی یالی بیدار شوده.کاریم جور شد دیگه... آها نزدیک بود پُرمُشت کنوم. مشکل باغ و خیابون ازتو که چطور نِصپ‌شی آصیل میدیه و نِصب دیگی‌شی آصیل نمیده، اِی یه که ده زیرشی یک گنج استه. اونمو گنج رَ که بور کنی، ام زمین تو آصیل میدیه و ام اونمو گنج تا آخر عمر تور بسه...». پیرمرد دهقان خوشحال شد و وصیت پدرش یادش آمد که گفته بود؛ روزی خواهد آمد که همه‌ی باغ سرسبز شود و سرمایه‌ی هنگفتی بدست آید. پیرمرد دهقان می‌دانست که نمی‌تواند به تنهایی از پسِ این کار برآید. رو به طرف توسان کرد و گفت: «خووو خو، خیر بینگیرنی خدا تور سَوُز کنه. چیقیس خوبه، بی‌ازو اِی توره یک دزما و تومالومه. بیه که آردویمو اَمی گنج رَ بورکنی. قرار دَ بین‌خو تخسیم کنی. دو نِصپِ برابر؛ نصپ‌شی ازتو و نیم دیگی‌شی ازمه. خیر و خلاص...». توسان باخنده جواب داد: « نه، چیزموگی بابَی تو! گنح منج ره بلای‌خو ام نموگیم. یالی بخت‌خو بیدار کیدوم. چیکه از بخت‌خو کار نگروم که بیشیم بیخ ازتو خَنچِیکلَی بازی کنوم؟ تو موفامی و گنج تو. مره تیر ازی گل خیر. ما شکر بخت‌خو بیدار کیدوم، موروم دَ آغیل خو... پیش قوم و خیشای‌خو. موروم که بیخی زیمینای‌خو پَس بیگروم ازگیر سُطو. ازی گنجا که تو دیری خر دَ خرواره دَ زمینیای ازمه».

ادامه دارد...

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:27 ·

قسمت دوم:

توسان ناگزیر حقیقت مطلب را گفت: «اری بابی، راس موگی. اید نامالوم، اِید بخت‌گشته، بی یگو مودّا و مخصد، از آغیل دَ شار و از اَووری ده کوه بور نموشه. تو خو ماره ده آل نَیِشتی. یالی مجبور بوگیم. راسِ توره اِی یه که ما تُورو موروم ده پشت کوه قاف. موروم که بخت‌خو بیدار کنوم، او بابی! اینه که پرسان نی». پیرمرد از روی خوشحالی خنده‌ی بلند سر داده گفت: « خووو خو! ما گفتم چیکه تای زیبون تو خار دیره، توری خور تاشه نی؛ خوشکی پاشِه غیرت تورکنده، موری بخت‌خو بیدار مونی عه(؟). خوبه خوبه، غدر رستم چیلو کار نی. پُشت خدا ره خریشت کدی اَلَی، دعاییم ده پاس تو... یالی که موری پشت کوه قاف؛ مشکل ازمره ام پرسان کو از چاهِ غیبگوی و آفسقال». توسان با خوشحالی پرسید: « تو ام مشکل دیری؟ تو یک تنا دَم تو، نه بچه نه چوچه، یک بلوگ زمین، باغ، خیابو و تاله تاوول تو. بیسم ده بلی ازی سیری و ماموری، مشکل دیری؟ بوگی مشکل ازتو چیزخیله؟» پیرمرد: « اووو قوما! خدابیامرز آتیم موگفت:"دزی دنیا کسی بی غم نبشه، اگه بشه بنی آدم نبشه."یالی ام تو موگی که چیز مشکل دیری. خیال مونی که خوب بیو استم دیگه عه! اوناونه خیابون مر قد باغ و باغچِه مر اوش مونی، اونمو باغیم دیدی؟ مینگرنی که نصپی‌شی از درختو گرفته تا سوزبلگ شی، بیخی زرد شوده. نصپ دیگی شی سیل‌کو، تر و تازه. اینمی مشکل ازمه یه او بیرار! نصپِ باغیم آصیل میدیه، نیم دیگی شی اید آصیل نمیدیه. آر کار که مونوم، نموشه. که انبار میدیم، چپچورکوی نوم، آو میدیم، اید اید ده اندازه سر سیزو پایده ننه که ننه». توسان قبول کرد و مقداری آب و نان گرفت و از پیرمرد این‌گونه خداحافظی کرد: « خوبه بابی خوبه، ده بال چیماییم، پرسان نوم چره ننوم. خو دیگه یالی موروم، امید ده خدا. بوروم، اِی بغلو غدر ناصافه که یگو بلا ملا، دیو میو مر نزنه». پیرمرد دعا کرد و ادامه داد: « بورو پنای تو ده خدا. بلا ملا شید نبشه، یگو جندار اگه گیر نکنه توره. یگدنه گرگ دیونه‌ام امینجا استه، بیسم خوبه آدم‌مَلَه، غرض ندره».

 توسان به راهش ادامه داد و کوه و کوتل و دشت و بیابان را یکی پی دیگری طی می‌کرد. رفت و رفت تا این‌که به شهری رسید. چون سر و وضع نامناسب و کوهستانی داشت، پاسبانان شهر نسبت به وی مشکوک شدند و دستگیرش کردند. مستقیم پیش حاکم بردند. حاکم وقتی این مرد را با موهای ژولیده و جامه‌ی دلق دید، فرمان داد تا به گرمابه برند و استحمام دهند و لباس نو به تن‌اش نمایند. بعد از این‌که توسان را پاک و تمیز کردند، پیش شاه آوردند. شاه از وی پرسید: « چه کاره‌ای؟ چیکه دَ اِی شار تا شدی؟ از کجا اَمدی و کجا موری؟».

توسان جواب داد: « جناب پادشاه! راس توره رَ قدتو بوگیم، موروم پشت کوه قاف، بخت خو بیدار نوم. دَ اِی شار ازشیمو اید کار ندروم؛ نه جاسوسیم و نه یگو پال. غریب آدم استوم. مره آزاد کو که بوروم». پادشاه وقتی سخنان توسان را شنید، خوشحال شد و گفت: « اگه راس موگی که راستنی پشت کوه قاف موری، تور آزاد نوم؛ اما دَ یک شرط: وقتی رافتی پشت کوه قاف و سر چاهِ غیبگوی، مشکل ازمره ام پرسان کو».

توسان تعجب کرد و با خود گفت: وقتی مردم غریب مشکل دارند درست، شاه چطور می‌تواند مشکل داشته باشد؟ صد دل و یک دل پرسید: « جناب پادشاه! تو یک مُلک و دیار، که نه سر دیره و نه پی، تاول تویه. اِی آرگاه و بارگاه، اِی دب و دستگاه، اِی دبدبه و سبسبه؛ تو چیکه مشکل دیشته شی؟ مردم غریب خو دَ هزار و دو رقم غم و شم گرفتاره. شاه و مَلِک اید کمی و غمی ندره. تو ایقدر رایت و لشکر و پالَوُو دَری که هفتاد هَژدَر ره بَسه»

شاه جواب داد: « ما که کته یوم، شاه و حاکم استوم، مشکل مه اَم کته یه. اَرکس قَدَرِ پیراخی مُلک و جایداد خو مشکل دَره... لشکر ازمه چن سال موشه که ده هر جنگ شکست موخره. نموفاموم چه سِرّ و جادویه. تو که رافتی، دَ کوهِ قاف رسیدی و بخت‌خو بیدار کدی، توری ازمره ام ده گوش آفسقال بیرسینّو. غَیتی‌که پس اَمادی و چارِه مشکل ازمره‌ام قدخو آوردی؛ آرخیل که بوگی بخشی تو تیار نوم و تور میدیم». توسان به پادشاه قول داد که مشکل اورا نیز از آفسقال پرسان خواهد کرد. پاشاه دستور داد تا خوراک و پوشاک برایش بدهند و با اکرام از قصر خارج کنند. 

توسان به راه طولانی و طاقت فرسایش ادامه داد. کوه و کتل و آبادی‌ها را طی کرد. رفت و رفت، بعد از شب‌ها و روزها و تحمل رنج و سختی و بی‌خوابی بالآخره در پشت کوه قاف رسید. گشته گشته چاهِ غیب‌گوی را پیدا کرد و ندا در داد: « آهای آقسقال! منم توسان، امدوم که بخت‌خو بیدار کنوم، صدایمه می شنوی؟...» آقسقال که پیر زنِ دانا و توانا، همچنان جادوگرِ ماهری بود؛ در تهِ چاه صدای توسان را شنید. با وی همکلام شد و به پرسش‌هایش پاسخ داد. پشتِ توسان از دیدن چهره‌ی نورانی و چشمان تیزبین و خجل‌کننده‌ی پیر زن دانا و توانا، لرزید. کمی ترسیده بود، اما به رُخ‌اش نیاورد. آب دهانش را قورت داده و با لکنت زبان به پرسش‌هایش ادامه داد. مشکلات همه را مطرح کرد و از آق‌سقال دانا و توانای ساکن در چاهِ غیبگوی کوهِ قاف، درخواست کمک نمود. پیرزن جادوگر و غیبگوی به همه پرسش‌های او پاسخ داد و  همه‌ی خواسته‌هایش را برآورده ساخت.

ادامه دارد...

بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:24 ·

(افسانه‌ای از دیارِ باستانِ هزارچشمه، با روایتِ ترکیبی از گویشِ شیرین هزاره‌های جاغوری و دری)

 

قسمت اول:

بود نبود بُدیار بود،کلوخ نبود شُدیار بود. دَ خوردو تیار بود، دَ کار بیمار بود. دَ قاد سنگای اُرزگو دو بیرار بود. یک‌شی (ستو/ ستون) و دیگه‌شی (توسو/ توسان) نام دَشت. ستون زمین‌دار و مال‌دار و بیو بود و توسان فقیر و ناچار و بی روزگار. از دوازده شبانه روز فقط یک شبانه روز حق‌آبه‌ی توسان می‌شد.

یکی از شب‌ها، نوبت آب توسان فرا رسید و ایشان با کسالت و نا امیدی برای آبیاری زمین‌هایش رفت و مصروف آبیاری شد. در جریان آبیاری غرق در بی‌روزگاری و فقر و نا بسامانی گردید. از بختِ خفته‌اش می‌نالید و خود را نکوهش می‌کرد؛ تا این‌که پاره‌ی از شب گذشت. یک‌دفعه متوجه شد که، سیاهی‌یی با استفاده از تاریکی شب، آب را بالای زمین‌های برادرش ستون برده و زمین‌های وی را آبیاری می‌کند.

 توسان ترسید و فکر کرد که ممکن جن و بلایی که قبلاً شنیده بود، همین است. صد دل یک‌دل، با صدای لرزان پرسید: «آهای! کیستی؟ نموفامی که نوبت آب ازمه یه؟ تو دیگه کُدَم بژغَلِ آمیسِّی یی که آو ازمره بلی زِمینِ (سُوتو) بُردی عه؟» صدایی و جوابی نشنید. نزدیک‌ رفت. دیدکه این سیاهی مثل آدم است. خیالش راحت شد. در دل گفت، شاید برادرش است. نزدیک‌تر رفت و دو باره پرسید: «تو کی یی؟ چره آو ازمره بردی بلی زمین سوتو عه؟»

سیاهی جواب داد : « من بخت بیرار تویُم. بیرار تو بخت‌شی بیداره که خودشی یالی راحت خاوه. تو بدبحت چیز دَ اِی نیم‌شاو از خاو بی‌خاو اَمدی دَ غول زیمینا خیال‌پلو می‌زنی، برو بخت‌خو بیدار کو او بی‌بخت!».

توسان پرسید: « تو بختِ سوتو یی؟ او خودشی دَ بَلی چَرپی دَ تای مانا راحت خاوه، تو بخشی‌شی کار نی؟»

سیاهی پاسخ داد: «ری! ما بخت بیرار تو یُم. بورو تو ام بخت‌خو بیدار کو. ازو غیت بیه ستو بَیُو وری دمرسی کو». توسان گفت: «چه رقم بخت‌خو بیدار کنوم عه؟ بوگی چَبوک بوگی که بوروم. چیز کار کنوم؟ کجا بوروم؟». سیاهی: « اگر دل تو یه که بخت‌خو بیدار کنی بورو پُشتِ کوه قاف. اونجی یک‌دَنه چایه؛ چاهی سیاه و تریک. دَ دانِ چاه ایسته شوده کُوی کو. بوگی ما توسان استوم. آهای (آقسقال جیرکیتو) آوازیم رَ می‌شنوی؟ ما امدوم که بخت‌خو بیدار کنوم. باز او جواب تور میدیه. اگه دل‌شی شد، بخت تور واز مونه. ازوغیت تو آسوده و معتبر موشی».

توسان وقتی این سخن را شنید، زمینش را نیمه آب داده رها کرد و رفت طرف خانه. اول صبح روانه‌ی پشت کوه قاف شد.

رفت و رفت و رفت تا این‌که در یک قول تنگِ بی‌خدا، با یک گرگ روبرو شد. گرگ پرسید: «کجا موری؟» توسان «پشت کوه قاف موروم و بخت خو واز نوم». گرگ خوشحال شد و گفت: « یالی‌که پشت کوه قاف موری، یک مشکل مه هم دروم. مشکل ازمره‌ام پرسان کو از آفسقال جرکیتو.». توسان پرسید: «تو چیز مشکل دیری؟ تو خو بیرخوندی سلطوی جنگلی. تو ایدغیتا قچارتو دَ کومی سیلِ ناگومو و بلای ناتامو نموخره».

گرگ: « تو ایچ خبر ندری. آر زنده‌دَم اطمنی یگو غم و شَم دَره. بورو بخیر غیتی‌که دَ کوی قاف رسیدی و بخت‌خو بیدار کدی، توری از مَره‌ام پُرمُشت نکو. اموره ام بیس از افسقال بُپرسو خیر کنی. مشکل ازمه إی استه که وختی‌که گُشنه شُدُم، تولغی سر مه درد میگره. اطمن یگو دوا درمو دَره. دوای ازی چیزه؟ امیره ام پرسان کو از خیرات سرخو، خو؟».

 توسان درخواست گرگ را پذیرفت و به راهش ادامه داد.کوه‌ها، کُتل‌ها و دشت‌هارا یکی پی دیگری طی می‌کرد. خستگی و ماندگی در برابر هدف و مقصد بلندش خوار بود و ذلیل. آهسته و پیوسته راه می‌رفت. پس از طی طریق و مسافتی، در یک آبادی رسید. با آب گوارای چشمه‌ی سرد کوهستانی، دست و صورت را سُتره کرد و کمی هم از آن نوشید. زیر درخت شاه‌بید خوابید تاکمی خستگی‌اش رفع گردد. وقتی از خواب پرید، دید که پیرمردی بالای سرش ایستاده است. پیر مرد سلام کرد: «منده نشنی لالی! از کجا امدی که ایطر ذلّه آلاگی؟». توسان قد راست کرده، نشست و جواب داد: «علیکم سلام! بابَی جورباشی بخیر بَشی، اَوو اید نپُرسو. استُم از یک آغیلِ تنگ بی آوِ بی جایداد. ما یک بی‌بختِ بی‌روزگارُم که ایدخیل خدا ندروم. اینمیطر بی‌سر و بی‌پَی بغلو شدوم که بوروم. مالوم نیه که دَ کجا میرسُم یا نمیرسُم». پیرمرد که از سخنان توسان تعجب کرده بود، گفت: «نه ایطر ام نیه. ما توری تور باور ننوم. حتمن یگو مُدّا و مقصد دَری که یگو جای موری. بی یگو مخصد، فکر نکنوم بغلو شده‌شی. یا خانی خویشا و شینختای خو موری، یا بلدی کار و بار موری. ای رقم مولمود یگو آلوخ اگه رای پُرخوف و خطر بیابو و ملگ دیگرو ره بیگره و سَپ سَپ کده بوره. یالِ ماره توغ، تنا جانیم اینی سیل‌کو وَ اِی خیابونِ سربسته ره توغ کو. تنای تک اینمیا رَ ساتی نوم. بخشی چیز؟ یگو مخصد دروم! از مولمود گرزی گرزی شدو اَم خیر و باره نیه». 

ادامه دارد ...

بنیاد فرهنگی شمامه، یکی از نهادهای اجتماعی‌ست که در سال 1998 میلادی، توسط جمعی از فرهیخته‌گان جامعه هزاره، در کویته پاکستان تأسیس شد. انجنیر میرزا حسین عبداللهی، انجنیر عارف یوسفی، انجنیر جان‌علی امینی، استاد غلام‌علی حکمت، معلم عبدالخالق آزاد، استاد عبدالغفور ربانی و... را می‌توان از جمله مؤسسانِ این بنیاد نام برد.

بنیاد فرهنگی شمامه، در نخست در عرصه‌های مختلفی چون: صحت، خدمات و کمک‌های اجتماعی، ساخت و ساز مکان‌های عمومی، سمت و سودهی کمک‌های خارجی در پیوند با مهاجرین، ارتقای نصاب تعلیمی و انکشاف معارف فعالیت می‌کرد. اما با روی کار آمدنِ نظام جمهوری و رفتنِ بخشِ قابل توجهی از کادر اداری و هیأت مؤسسان بنیاد در داخل افغانستان، فعالیتِ این نهاد، به پیشبردِ امور تعلیمی و تربیتی لیسه و متوسطه تجربوی گوهرشاد، ابتدائیه‌های مولاعلی و آرلاس، آموزش سواد حیاتی، آموزش زبان انگلیسی و فعالیت‌های فرهنگی و ترویج فرهنگ و رسوم پسندیده‌ی جامعه‌ی هزاره منحصر شد.

از آن‌جایی که انجنیر میرزاحسین عبداللهی، در محور ایجاد بنیاد فرهنگی شمامه و فعالیت‌های آن قرار داشته، پس از رفتن به کابل و شروع کار در مؤسسه‌های خارجی و ادارات دولتی، نیز به‌صورت غیر حضوری و انتخاب مدیر مسؤول، همچنان بنیاد مزبور را اداره می‌کرده‌است. مدّتی محمدعلی ناصری را به‌حیث مدیر بر می‌گزیند و بعد محمدحسن رفعت را برای سه‌سال به مقام مدیریت شمامه می‌گمارد. در کنار مدیرانِ بنیاد فرهنگی شمامه، همواره یک تیم رهبری تحت عنوان «هیأت مدیره» نیز قرار می‌گرفته که در کنترل عواید و مصارف دست باز داشته اند. پس از محمدحسن رفعت، محمدنعیم وثیق زمام امور شمامه را برای مدت یازده سال می‌گیرد. آقای وثیق از شخص انجنیر عبداللهی کمتر حرف‌شنوی داشته و تا حدودی مستقل عمل می‌کرده؛ تا آن‌جا که حتی هیأت مدیره را نیز کنار می‌زند و این باعث غصب استادان و فرصت‌یابی عبداللهی می‌شود و اول مدیریت شمامه به محمدحسن رفعت می‌سپارد و بعد شمامه را می‌فروشد.

استاد رفعت، در اوج تنش و مناقشهٔ جمعی از استادان با وی بر سر چگونگی شکل‌گیری و تأسیس شمامه و حقیقت ملکیتِ شخصی و مردمیِ آن، استاد نوبان کوهزاد را بر مسند مدیریت شمامه می‌نشاند، تا در پی اتحاد و انسجام پرسونل بنیاد فرهنگی شمامه کمر بسته و در جلوگیری از هرج و مرج و فروپاشی شمامه، کمک کند.

در تاریخِ پُر فراز و نشیب شمامه، انتقال مقام مدیریت، همواره با چالش‌ها و کش و قوس‌هایی همراه بوده است. اما وقتی صدای اعتراضات علیه رفعت مبنی بر چرایی خرید یک ملکیت مردمی خاموش می‌شود و استاد نویان کوهزاد به عنوان مدیر انتخاب می‌گردد، پس از سه‌سال انتقال پُست مدیریت شمامه، نه‌تنها کاملاً سالم و در فضای صمیمانه صورت می‌گیرد، بلکه از فعالیت‌ها و کارکردهای سه‌ساله‌ی نویان کوهزاد، با اهدای تقدیرنامه، بالاپوش (چَپَن ویژهٔ هزارگی) و تحفهٔ نقدی، تقدیر و ستایش نیز به‌عمل آمد.