بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:27 · خواندن 4 دقیقه

قسمت دوم:

توسان ناگزیر حقیقت مطلب را گفت: «اری بابی، راس موگی. اید نامالوم، اِید بخت‌گشته، بی یگو مودّا و مخصد، از آغیل دَ شار و از اَووری ده کوه بور نموشه. تو خو ماره ده آل نَیِشتی. یالی مجبور بوگیم. راسِ توره اِی یه که ما تُورو موروم ده پشت کوه قاف. موروم که بخت‌خو بیدار کنوم، او بابی! اینه که پرسان نی». پیرمرد از روی خوشحالی خنده‌ی بلند سر داده گفت: « خووو خو! ما گفتم چیکه تای زیبون تو خار دیره، توری خور تاشه نی؛ خوشکی پاشِه غیرت تورکنده، موری بخت‌خو بیدار مونی عه(؟). خوبه خوبه، غدر رستم چیلو کار نی. پُشت خدا ره خریشت کدی اَلَی، دعاییم ده پاس تو... یالی که موری پشت کوه قاف؛ مشکل ازمره ام پرسان کو از چاهِ غیبگوی و آفسقال». توسان با خوشحالی پرسید: « تو ام مشکل دیری؟ تو یک تنا دَم تو، نه بچه نه چوچه، یک بلوگ زمین، باغ، خیابو و تاله تاوول تو. بیسم ده بلی ازی سیری و ماموری، مشکل دیری؟ بوگی مشکل ازتو چیزخیله؟» پیرمرد: « اووو قوما! خدابیامرز آتیم موگفت:"دزی دنیا کسی بی غم نبشه، اگه بشه بنی آدم نبشه."یالی ام تو موگی که چیز مشکل دیری. خیال مونی که خوب بیو استم دیگه عه! اوناونه خیابون مر قد باغ و باغچِه مر اوش مونی، اونمو باغیم دیدی؟ مینگرنی که نصپی‌شی از درختو گرفته تا سوزبلگ شی، بیخی زرد شوده. نصپ دیگی شی سیل‌کو، تر و تازه. اینمی مشکل ازمه یه او بیرار! نصپِ باغیم آصیل میدیه، نیم دیگی شی اید آصیل نمیدیه. آر کار که مونوم، نموشه. که انبار میدیم، چپچورکوی نوم، آو میدیم، اید اید ده اندازه سر سیزو پایده ننه که ننه». توسان قبول کرد و مقداری آب و نان گرفت و از پیرمرد این‌گونه خداحافظی کرد: « خوبه بابی خوبه، ده بال چیماییم، پرسان نوم چره ننوم. خو دیگه یالی موروم، امید ده خدا. بوروم، اِی بغلو غدر ناصافه که یگو بلا ملا، دیو میو مر نزنه». پیرمرد دعا کرد و ادامه داد: « بورو پنای تو ده خدا. بلا ملا شید نبشه، یگو جندار اگه گیر نکنه توره. یگدنه گرگ دیونه‌ام امینجا استه، بیسم خوبه آدم‌مَلَه، غرض ندره».

 توسان به راهش ادامه داد و کوه و کوتل و دشت و بیابان را یکی پی دیگری طی می‌کرد. رفت و رفت تا این‌که به شهری رسید. چون سر و وضع نامناسب و کوهستانی داشت، پاسبانان شهر نسبت به وی مشکوک شدند و دستگیرش کردند. مستقیم پیش حاکم بردند. حاکم وقتی این مرد را با موهای ژولیده و جامه‌ی دلق دید، فرمان داد تا به گرمابه برند و استحمام دهند و لباس نو به تن‌اش نمایند. بعد از این‌که توسان را پاک و تمیز کردند، پیش شاه آوردند. شاه از وی پرسید: « چه کاره‌ای؟ چیکه دَ اِی شار تا شدی؟ از کجا اَمدی و کجا موری؟».

توسان جواب داد: « جناب پادشاه! راس توره رَ قدتو بوگیم، موروم پشت کوه قاف، بخت خو بیدار نوم. دَ اِی شار ازشیمو اید کار ندروم؛ نه جاسوسیم و نه یگو پال. غریب آدم استوم. مره آزاد کو که بوروم». پادشاه وقتی سخنان توسان را شنید، خوشحال شد و گفت: « اگه راس موگی که راستنی پشت کوه قاف موری، تور آزاد نوم؛ اما دَ یک شرط: وقتی رافتی پشت کوه قاف و سر چاهِ غیبگوی، مشکل ازمره ام پرسان کو».

توسان تعجب کرد و با خود گفت: وقتی مردم غریب مشکل دارند درست، شاه چطور می‌تواند مشکل داشته باشد؟ صد دل و یک دل پرسید: « جناب پادشاه! تو یک مُلک و دیار، که نه سر دیره و نه پی، تاول تویه. اِی آرگاه و بارگاه، اِی دب و دستگاه، اِی دبدبه و سبسبه؛ تو چیکه مشکل دیشته شی؟ مردم غریب خو دَ هزار و دو رقم غم و شم گرفتاره. شاه و مَلِک اید کمی و غمی ندره. تو ایقدر رایت و لشکر و پالَوُو دَری که هفتاد هَژدَر ره بَسه»

شاه جواب داد: « ما که کته یوم، شاه و حاکم استوم، مشکل مه اَم کته یه. اَرکس قَدَرِ پیراخی مُلک و جایداد خو مشکل دَره... لشکر ازمه چن سال موشه که ده هر جنگ شکست موخره. نموفاموم چه سِرّ و جادویه. تو که رافتی، دَ کوهِ قاف رسیدی و بخت‌خو بیدار کدی، توری ازمره ام ده گوش آفسقال بیرسینّو. غَیتی‌که پس اَمادی و چارِه مشکل ازمره‌ام قدخو آوردی؛ آرخیل که بوگی بخشی تو تیار نوم و تور میدیم». توسان به پادشاه قول داد که مشکل اورا نیز از آفسقال پرسان خواهد کرد. پاشاه دستور داد تا خوراک و پوشاک برایش بدهند و با اکرام از قصر خارج کنند. 

توسان به راه طولانی و طاقت فرسایش ادامه داد. کوه و کتل و آبادی‌ها را طی کرد. رفت و رفت، بعد از شب‌ها و روزها و تحمل رنج و سختی و بی‌خوابی بالآخره در پشت کوه قاف رسید. گشته گشته چاهِ غیب‌گوی را پیدا کرد و ندا در داد: « آهای آقسقال! منم توسان، امدوم که بخت‌خو بیدار کنوم، صدایمه می شنوی؟...» آقسقال که پیر زنِ دانا و توانا، همچنان جادوگرِ ماهری بود؛ در تهِ چاه صدای توسان را شنید. با وی همکلام شد و به پرسش‌هایش پاسخ داد. پشتِ توسان از دیدن چهره‌ی نورانی و چشمان تیزبین و خجل‌کننده‌ی پیر زن دانا و توانا، لرزید. کمی ترسیده بود، اما به رُخ‌اش نیاورد. آب دهانش را قورت داده و با لکنت زبان به پرسش‌هایش ادامه داد. مشکلات همه را مطرح کرد و از آق‌سقال دانا و توانای ساکن در چاهِ غیبگوی کوهِ قاف، درخواست کمک نمود. پیرزن جادوگر و غیبگوی به همه پرسش‌های او پاسخ داد و  همه‌ی خواسته‌هایش را برآورده ساخت.

ادامه دارد...