بختِ بیدار و عقل خفته

Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada Jamaludin Alizada · 1403/10/29 22:24 · خواندن 4 دقیقه

(افسانه‌ای از دیارِ باستانِ هزارچشمه، با روایتِ ترکیبی از گویشِ شیرین هزاره‌های جاغوری و دری)

 

قسمت اول:

بود نبود بُدیار بود،کلوخ نبود شُدیار بود. دَ خوردو تیار بود، دَ کار بیمار بود. دَ قاد سنگای اُرزگو دو بیرار بود. یک‌شی (ستو/ ستون) و دیگه‌شی (توسو/ توسان) نام دَشت. ستون زمین‌دار و مال‌دار و بیو بود و توسان فقیر و ناچار و بی روزگار. از دوازده شبانه روز فقط یک شبانه روز حق‌آبه‌ی توسان می‌شد.

یکی از شب‌ها، نوبت آب توسان فرا رسید و ایشان با کسالت و نا امیدی برای آبیاری زمین‌هایش رفت و مصروف آبیاری شد. در جریان آبیاری غرق در بی‌روزگاری و فقر و نا بسامانی گردید. از بختِ خفته‌اش می‌نالید و خود را نکوهش می‌کرد؛ تا این‌که پاره‌ی از شب گذشت. یک‌دفعه متوجه شد که، سیاهی‌یی با استفاده از تاریکی شب، آب را بالای زمین‌های برادرش ستون برده و زمین‌های وی را آبیاری می‌کند.

 توسان ترسید و فکر کرد که ممکن جن و بلایی که قبلاً شنیده بود، همین است. صد دل یک‌دل، با صدای لرزان پرسید: «آهای! کیستی؟ نموفامی که نوبت آب ازمه یه؟ تو دیگه کُدَم بژغَلِ آمیسِّی یی که آو ازمره بلی زِمینِ (سُوتو) بُردی عه؟» صدایی و جوابی نشنید. نزدیک‌ رفت. دیدکه این سیاهی مثل آدم است. خیالش راحت شد. در دل گفت، شاید برادرش است. نزدیک‌تر رفت و دو باره پرسید: «تو کی یی؟ چره آو ازمره بردی بلی زمین سوتو عه؟»

سیاهی جواب داد : « من بخت بیرار تویُم. بیرار تو بخت‌شی بیداره که خودشی یالی راحت خاوه. تو بدبحت چیز دَ اِی نیم‌شاو از خاو بی‌خاو اَمدی دَ غول زیمینا خیال‌پلو می‌زنی، برو بخت‌خو بیدار کو او بی‌بخت!».

توسان پرسید: « تو بختِ سوتو یی؟ او خودشی دَ بَلی چَرپی دَ تای مانا راحت خاوه، تو بخشی‌شی کار نی؟»

سیاهی پاسخ داد: «ری! ما بخت بیرار تو یُم. بورو تو ام بخت‌خو بیدار کو. ازو غیت بیه ستو بَیُو وری دمرسی کو». توسان گفت: «چه رقم بخت‌خو بیدار کنوم عه؟ بوگی چَبوک بوگی که بوروم. چیز کار کنوم؟ کجا بوروم؟». سیاهی: « اگر دل تو یه که بخت‌خو بیدار کنی بورو پُشتِ کوه قاف. اونجی یک‌دَنه چایه؛ چاهی سیاه و تریک. دَ دانِ چاه ایسته شوده کُوی کو. بوگی ما توسان استوم. آهای (آقسقال جیرکیتو) آوازیم رَ می‌شنوی؟ ما امدوم که بخت‌خو بیدار کنوم. باز او جواب تور میدیه. اگه دل‌شی شد، بخت تور واز مونه. ازوغیت تو آسوده و معتبر موشی».

توسان وقتی این سخن را شنید، زمینش را نیمه آب داده رها کرد و رفت طرف خانه. اول صبح روانه‌ی پشت کوه قاف شد.

رفت و رفت و رفت تا این‌که در یک قول تنگِ بی‌خدا، با یک گرگ روبرو شد. گرگ پرسید: «کجا موری؟» توسان «پشت کوه قاف موروم و بخت خو واز نوم». گرگ خوشحال شد و گفت: « یالی‌که پشت کوه قاف موری، یک مشکل مه هم دروم. مشکل ازمره‌ام پرسان کو از آفسقال جرکیتو.». توسان پرسید: «تو چیز مشکل دیری؟ تو خو بیرخوندی سلطوی جنگلی. تو ایدغیتا قچارتو دَ کومی سیلِ ناگومو و بلای ناتامو نموخره».

گرگ: « تو ایچ خبر ندری. آر زنده‌دَم اطمنی یگو غم و شَم دَره. بورو بخیر غیتی‌که دَ کوی قاف رسیدی و بخت‌خو بیدار کدی، توری از مَره‌ام پُرمُشت نکو. اموره ام بیس از افسقال بُپرسو خیر کنی. مشکل ازمه إی استه که وختی‌که گُشنه شُدُم، تولغی سر مه درد میگره. اطمن یگو دوا درمو دَره. دوای ازی چیزه؟ امیره ام پرسان کو از خیرات سرخو، خو؟».

 توسان درخواست گرگ را پذیرفت و به راهش ادامه داد.کوه‌ها، کُتل‌ها و دشت‌هارا یکی پی دیگری طی می‌کرد. خستگی و ماندگی در برابر هدف و مقصد بلندش خوار بود و ذلیل. آهسته و پیوسته راه می‌رفت. پس از طی طریق و مسافتی، در یک آبادی رسید. با آب گوارای چشمه‌ی سرد کوهستانی، دست و صورت را سُتره کرد و کمی هم از آن نوشید. زیر درخت شاه‌بید خوابید تاکمی خستگی‌اش رفع گردد. وقتی از خواب پرید، دید که پیرمردی بالای سرش ایستاده است. پیر مرد سلام کرد: «منده نشنی لالی! از کجا امدی که ایطر ذلّه آلاگی؟». توسان قد راست کرده، نشست و جواب داد: «علیکم سلام! بابَی جورباشی بخیر بَشی، اَوو اید نپُرسو. استُم از یک آغیلِ تنگ بی آوِ بی جایداد. ما یک بی‌بختِ بی‌روزگارُم که ایدخیل خدا ندروم. اینمیطر بی‌سر و بی‌پَی بغلو شدوم که بوروم. مالوم نیه که دَ کجا میرسُم یا نمیرسُم». پیرمرد که از سخنان توسان تعجب کرده بود، گفت: «نه ایطر ام نیه. ما توری تور باور ننوم. حتمن یگو مُدّا و مقصد دَری که یگو جای موری. بی یگو مخصد، فکر نکنوم بغلو شده‌شی. یا خانی خویشا و شینختای خو موری، یا بلدی کار و بار موری. ای رقم مولمود یگو آلوخ اگه رای پُرخوف و خطر بیابو و ملگ دیگرو ره بیگره و سَپ سَپ کده بوره. یالِ ماره توغ، تنا جانیم اینی سیل‌کو وَ اِی خیابونِ سربسته ره توغ کو. تنای تک اینمیا رَ ساتی نوم. بخشی چیز؟ یگو مخصد دروم! از مولمود گرزی گرزی شدو اَم خیر و باره نیه». 

ادامه دارد ...