بختِ بیدار و عقل خفته

قسمت سوم:
حالا بختِ او بیدار شده بود. مدتی در طبیعتِ بِکر و زیبای کوهِ قاف، به سَیر و سیاحت پرداخت و لذت برد. او از خوشحالی در پوست نمی گنجید. پس از تفرج کوتاه در باغهای باصفا و بهشتگونهی پشت کوه قاف، آنجا را ترک کرد و روانهی دیار خود گشت، تا از بخت بیدار خویش استفاده کند. او لحظهای توقف نمیکرد و هر منزل و طی منزل مینمود، تا زودتر به دیارِ خود برگردد، تا برای خودش کسی باشد. او هنوز در گرو تحقیرهای اقارب خویش قرار داشت. عزم را جزم کرده بود، تا بیش از این مورد منت و اهانت برادر و نزدیکان و رقیبانش قرار نگیرد. برود و دیگر از نگونبختیاش ننالد و زمین از دست رفتهاش را باز پس گیرد.
آمد و آمد تا به همان شهری رسید که پادشاهِ آن دیار نیز مشکلی داشت. از پاسبانان شهر خواست تا اورا نزد پادشاه شان ببرند. وقتی وارد قصر شد، پادشاه به گرمی وی را به حضور پذیرفت و جویای پاسخ مشکل خود شد. توسان از شاه درخواست کرد تا وزیران و صاحبان دیوان، جنگجویان و نگهبانان و همهی کاخنشینان را از اتاق خارج کند. تا در خفا مطلبی را برای پادشاه فاش سازد. وقتی اتاق دربار خلوت شد، پادشاه مشتاقانه پرسید: «خب،چطور شد؟چه دیدی و چه شنیدی؟ مشکل ازمره از آفسقال پرسان کدی؟ او چه گفت؟».
توسان جواب داد: «پادشاه صایب! لشکرِ تو ازیخاطر دَ آر جنگ شکست موخره که تو از یکسو زن استی و به نام مرتیکه پادشاهی مونی. هم او مهارت و چال چمرسِ پاچایی ره نَدری و غدرتر دَ فکر پنهانکدون هویت اصلیخو استی. از سوی دیگه، وزیرا و پالَونا و آدمویی که بیخخو جم کیدی؛ اید کُدَمشی پُرچَم و چمرستو نیه ده کارخو. اینا تانا کَوریخو کیتّه کده خلاص. دیگه کار از رُخ ازیا پوره نیه. یالیام اگر تو قد مردم بوگی که خاتویی و ایقس دیر ده نام مرتیکه پادشاهی کیدی؛ مردم ازتو رویگردو موشه. تخت پادشاهی از دست تو موره. اِی مردم قبول نمونه که یک زن پادشاه و حاکمشی باشه. راه چاره اینمییه که تو شُوی کنی. شُوی تو حاکم باشه و تو ملکه».
پادشاه غمگین و افسرده شده، با اندوه گفت: «یالی که تنا من و تو ازی راز خبر استیم، بیه آردویم طوی کنی. تو پادشاه شو و مه ملکه. اِیرقمی ام تاج و تخت پادشاهی بخشیمو مومنه و ام مُلک و مردم آرام و آسوده خات شد. لشکریم ام دیگه ده اید جنگ شکست نخاد خورد.»
توسان جواب داد: « نه پادشاه صایب! ما یالی بختخو بیدار کیدوم و ایچ مشکل ندروم. تو خود تو یگو رقم کنو. ما موروم که از بخت بیدار خو کار بیگروم». پادشاه هرچه اصرار کرد، توسان نپذیرفت. شهر را ترک کرد و به طرف دیارش حرکت نمود.
بعد از طی منازل به آبادی رسید. همانجاییکه پیرمرد دهقان زندگی میکرد. توسان رفت و برای پیرمرد سلام داد. پیرمرد با پیشانی باز و خوشحالی بسیار از وی استقبال کرد. بعد ازینکه هردو چای نوش جان کردند و توسان نفس راحتی کشید، پیر مرد پرسید: « خو بیرار جانی! چطور شد بختخو بیدار کدی؟ پرسان کدی مشکل باغ و خیابون ازمره؟». توسان جواب داد: « ری ری، یالی بختخو بیدار کیدوم. موروم از بخت بیدارخو کار میگروم. دیگه سُطو دَ سریم خودخو اَلّی اَلّی نمیتنه. بخت بابیخَنَی یالی بیدار شوده.کاریم جور شد دیگه... آها نزدیک بود پُرمُشت کنوم. مشکل باغ و خیابون ازتو که چطور نِصپشی آصیل میدیه و نِصب دیگیشی آصیل نمیده، اِی یه که ده زیرشی یک گنج استه. اونمو گنج رَ که بور کنی، ام زمین تو آصیل میدیه و ام اونمو گنج تا آخر عمر تور بسه...». پیرمرد دهقان خوشحال شد و وصیت پدرش یادش آمد که گفته بود؛ روزی خواهد آمد که همهی باغ سرسبز شود و سرمایهی هنگفتی بدست آید. پیرمرد دهقان میدانست که نمیتواند به تنهایی از پسِ این کار برآید. رو به طرف توسان کرد و گفت: «خووو خو، خیر بینگیرنی خدا تور سَوُز کنه. چیقیس خوبه، بیازو اِی توره یک دزما و تومالومه. بیه که آردویمو اَمی گنج رَ بورکنی. قرار دَ بینخو تخسیم کنی. دو نِصپِ برابر؛ نصپشی ازتو و نیم دیگیشی ازمه. خیر و خلاص...». توسان باخنده جواب داد: « نه، چیزموگی بابَی تو! گنح منج ره بلایخو ام نموگیم. یالی بختخو بیدار کیدوم. چیکه از بختخو کار نگروم که بیشیم بیخ ازتو خَنچِیکلَی بازی کنوم؟ تو موفامی و گنج تو. مره تیر ازی گل خیر. ما شکر بختخو بیدار کیدوم، موروم دَ آغیل خو... پیش قوم و خیشایخو. موروم که بیخی زیمینایخو پَس بیگروم ازگیر سُطو. ازی گنجا که تو دیری خر دَ خرواره دَ زمینیای ازمه».
ادامه دارد...